roozhay man

Thursday, April 27, 2006

تو اداره..........1

roozhayman21@yahoo.com
سلام،امشب میخوام یه داستان کاملا سکسی بنویسم، پس اونهایی که با این مطالب مشکل دارن لطفا مطالعه نفرمایند، ممنون!( این داستان تقدیم به سارا ی عزیز که همیشه میگه یکم سکسی تر بنویس!)

سلام ،اسم من رزیتاست و 25 سالمه و متاهلم ، میخوام جریان یکی از سکس هام رو براتون بگم.داستان از اون جا شروع شد که چند سال پیش تو یه شرکت نیمه خصوصی کار میکردم، یه کار پرداز داشتیم که سنش دو برابر من بود ومن تقریبا جای دخترش بودم.اون موقع ها من تازه شوهر کرده بودم ومزه سکس واقعی روتازه چشیده بودم.البته تو دوران مجردی شیطونی کرده بودم اما همون داستان همشیگی تو ایران ، یعنی جریان پرده واز این جور حرفا خوب نمیزاشت که من کامل مزه سکس رو بفهمم. چون تازه کار بودم پس عطشم برا سکس زیاد بود وشبها اکثرا تا دیروقت با شوهرم بیدار میموندیم ومشفول امرخیر بودیم.برای همین همش تو شرکت پشت میزم صبح ها مخصوصا، چرت میزدم.چون مسئول حسابداری بودم وتنخواه هم دستم بود این آقای کارپرداز زیاد پیشم میومد ومنم که همش تو چرت بودم از خواب میپریدم، اونم با خنده و شوخی سربسرم میزاشت وهی چرت وپرت میگفت.یه چند بارم جلو رئیسم خواب بودم و اون اومده بود تو اتاق و تذکر شفاهی داده بود که شرکت جای خواب نیست ازاین حرفها. خلاصه کمکم داشتم تابلو میشدم.یه روز صبح که شب قبلش تا دیر وقت جایی مهمون بودیم، وقتی رسیدم اداره دیدم خیلی خوابم میاد ، سرموگذاشته بودم رو میز و داشتم چرت میزدم که یکی از همکارا اومد وگفت امروز میخواد بازرس بیاد نخوابی یه وقت . من حالم گرفته شد ورفتم تندی به صورتم یه آب زدم تاشاید خواب ازسرم بپره .وقتی برگشتم تو اتاق دیدم اقای جاهد یعنی همون کارپردازمون منتظر منه. تا منو دید زدزیر خنده گفت: باز مثل همیشهدیشب احیا داشتی که.همون طور که صورتم رو خشک میکردم گفتم نبابا،احیا کجا بود هیات چند روزه تعطیله آقاجون.دیشب جایی مهمون بودیم.حالام دارم از خواب میمیرم.یه خنده کشداری کرد و گفت : من یه کاری میتونم برات بکنم تا راحت بشی.گفتم : یعنی چی!؟ گفت : ببین من ته سالن بالا یه اتاقی دارم که حالت انباره اما من تمیزش کردم و ظهرا میرم اونجا چرتکی میزنم حالا اگه بخوای تا ظهر بهت قرضش میدم.کلی ذوق کردم اما واسه اینکه زیاد پرو نشه گفتم نه نمیخوام تمیز نیست. گفت: خوددانی اما به دیدنش میارزه که .نمیدونم چی شد که قبول کردم.اونم گفت: من اول میرم در رو وا میکنم بعد تو بیا اما بپا کسی نبیندت ها و رفت. منم رفتم پیش رئیس و بهش گفتم یه سر تا بانک سر خیابون میرموبرمیگردم.خلاصه، رفتم سالن بالا و در یه فرصت مناسب رفتم تو انبار و در رو بستم.خود جاهد تو بود وداشت خرتوپرتاشو مرتب میکرد.وقتی دید منم گفت: کسی که ندیدت.با سر گفتم نه.با دست اشاره کرد بیا اینجا.رفتم جلو.پشت اساسا یه تخت بود.گفتم ای کلک اینو ازکجا اوردی؟آروم خندید و گفت خوب دیگه لازم میشه.گفتم:اما این کثیفه ،لباسم کثیف میشه.گفت:خوب مانتو رو درار اینجا که کسی نمیاد.یه لحظه یه تکون خوردم اما دیدم من که تا اینجاشو اومدم دیگه نباید کم بیارم.گفتم : پس برو بیرون.گفت:باشه من در قفل میکنم بعدا میام و رفتم.منم مانتو رو دراوردم وبا یه تاپ گرفتم خوابیدم.
نمیدونمچقدرخوابیده بودم که احساس کردم یکی تو اتاقه،دیدم خود جاهده ،داره دنبال چیزی میگرده.تا منو دید گفت پشو تنبل لنگ ظهرها.گفتم:مگه ساعت چنده .گفت نزدیک یازده.باعجله بلند شدم وگفتم مانتوم کو .گفت آویزون کردم چروک نشه.تازه یادم اومد دارم با یه تاپ جلوش راه میرم وسینه هام معلومه.یکم خودم رو جمعوجور کردم و رفتم مانتوم پوشیدم.گفت من میرم بیرون اگه خبری نبود میزنم به در بیا بیرون.خلاصه،بدون هیچ مشکلی برگشتم اتاق خودم و ظهرشد و ناهار خوردم.بعد ناهار احساس کردم شکمم داره پیچ میزنه و به اصطلاح یکم درد میکنه.تو این فکرها بودم که جاهد اومد تو اتاق گفت دیگه چطه مگه خوب نخوابیدی؟گفتم :چرا!دلم درد میکنه.یکم نگام کرد گفت صبر کن یه چایی نبات بخوری خوب میشی.البته با فرمول من وگفتپاشوبیا ابدار خونه عقبی چون شرکت دوتا ابدارخونه داشت.وقتی رسیدم اونجادیدم کسی توابدارخونه نیست،سراغ ابدارچیمون رو گرفتم گفت فرستادمش جایی چیز بگیره.رییس مهمون داره.وگفت بشینویه لیوان چایی داغ داد دستم به محظ اینکه خوردم شکمم خوب شد گفتم مرسی معجزه کردمن برم.گفت حالا یه ذره بشین بعد برو.نمیدونم چی شد که افتادیم به حرف زدن. کمکم احساس کردم بالای بهشم میخواره . اولش اهمیت ندادم اما هرچی که گذشت بیشتروبیشتر میشد.بعداز یه مدت کاملا احساس کردم چوچولم داره میخواره وجالب اینجا بود که دور سوراخ کونم هم گزگز میکرد.نوک پستونام هم احساس کردم برجسته شده وداره از زیر مانتو معلوم میشه.اونقدر حالم خراب شده بودکهنفسم به شماره افتاده بود.جاهد پدرسگ که انگارمنتظر یه همچین موردی بود گفت:چیه باز حالت بد شده.به زحمت گفتم:یه جوری شدم دارم میمیرم!بدون معطلی اومد طرفموگفت:بذار یکم ماساژت بدم وبدون اینکه منتظرجواب من بشه شروع کرد با یه دست از رو مانتو شکمم رو مالیدن.
همین که دستش بهم خورد انگاری آتیش به جونم خورد وحالم خراب تر شد و کاملا خیسی رو لای پام احساس کردم.بی اختیار سرمرو روشونش گذاشتم واروم شروع کردم ناله کردن.اونم هی دستش رو میاورد پایین تر ومیگفت اینجات.منم فقط ناله میکردم.دستش دیگه تقریبا اومده بود رو شلوارمو داشت بالای کسم رومیمالید.با صدای لرزونی گفتم پایین تره که.درست تو همون لحظه احساس کردم یکی از پستونام تو دستشه ومنو چسبوند از بقل به خودش.وداره با کسم از رو شلوار بازی میکنه. دست منم گرفت گذاشت رو یه چیز قلمبه داغ که وقتی خوب لمسش کردم فهمیدم کیر اقاست که خیلیم کلفت بود...نمیدونم چقدر منو مالید تا احساس کردم ارضا شدم.اما هنوز تشنه بودم.حالم که یکم جا اومد تازه فهمیدم چیکار کردم اما دیکه یکم دیر شده بود.چشمای نگرا منو که دید گفت : نترس به کسی چیزی نمیگم.بعد اومد طرفم وشروع کرد به باز کردن دکمهای مانتوم.اولش میخواستم نذارم اما اونقدر حشری بودم که دست خودم نبود.برای همین زیاد مقاومت نکردم وفقط گفتم : اگه اقا رسول (ابدارچیمون) بیاد چی،که گفت: گفتم که نمیاد،حالا دختر خوبی باش وبذار زود کارمونو تموم کنیم.دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم تا اومدم بخودم بیام دیدم جفت پستونام از تو کرستم بیرونه وشلوار و شرتم رو هم تا زیر زانوم کشیده پایین وداره میگه: بذار ببینم چی قایم کرده بودی این چند وقت این لا.یکم کسم رو وارسی کرد ویکمم خوردش.بعد گفت فعلا وقت نیست وهمون جوری منو دولا کرد رو میزوسط اتاق.تا نوک ممه هام به میز رسید دوباره حشری شدم واونم بدون معطلی کیرشو فرستاد داخلمو شروع کرد به تلنبه زدن وبرای اینکه زودتر ارضا بشم شروع کرد با یه دستش چوچولم رو مالیدن وانگشت دیگشم با اب دهن خودم خیس کرد واروم کرد تو کونم.خیلی وارد بود وخیلی سریع برای با دوم به اورگاسم رسوندوخودش رو هم رو پشت من تخلیه کرد.بعد همونطور که پشت منو تمیز میکرد گفت: حالا حالت جا اومد؟ نا نداشتم حرف بزنم فقط اروم گفتم اوهوم......گفت: یالا بجوم تا کسی نیومده خودمونو جمع کنیم وکمکم کرد لباسم رو مرتب کنم.بعدم درو واکرد و بیرون تو راه رو نگاه کرد گفت: کسی نیست برو.وقتی خواستم از در بیام بیرون لای چاک کونمو یه دست کشید و گفت دفعه دیگه مفصل تر بهت حال میدم منم اصلا نگاش نکردم و زدم بیرون. تو راه پله ها اقا رسول ابدارچی رودیدم وتا منو دید برگشت یه نگاه معنی داری بهم کردو رفت و این تازه شروع ماجرا بود.........

Wednesday, April 26, 2006

poem

This poem was nominated poem of 2005., written by anAfrican kid, " When I born, I Black, When I grow up, IBlack, When I go in Sun, I Black, When I scared, IBlack, When I sick, I Black, And when I die, I stillblack... And you White fellow, When you born, youpink, When you grow up, you White, When you go in Sun,you Red, When you cold, you blue, When you scared, youyellow, When you sick, you Green, And when you die,you Gray... And you call me colored...???

Tuesday, April 25, 2006

بدترین

بدترين درد اين نيست كه عشقت بميره!
بدترين درد اين نيست كه به اوني كه دوستش داري نرسي!
بدترين درد اين نيست كه عشقت بهت نارو بزنه!
بدترين درد اينه كه عاشق يكي باشي و اون ندونه

Wednesday, April 19, 2006

فرق بین

میدونی فرق بین ایران وهند چیه؟خیلی ساده ست،تو هند همهء گاوها محترمند،اما تو ایران همه محترم ها گاوند وای به روزگارمون.

اولین روزها... قسمت دوم

خوب،چی میگفتم ،یادم نره:
آره،اون روزا این جوری بود.فکر میکنم حال وهواش با حالا فرق میکرد.اطلاعات جوون ها از نظر سکسی خیلی پائین بود.اینترنت که نبود،فیلم سوپر هم مثل حالا اینقدر زیاد نبود.تازه اگه بود،رو فیلم ویدئو بود وتو خونه هر کسی هم دستگاه ویدئو نبود.یادمه اگه جور میشد ویه فیلم گیرمون میومد ،باید کلی انتظار میکشیدیم تا خونه یکی از بچها خالی بشه،بعد ایلی میریختیم خونه اون بدبخت،تا به اصطلاح یه حالی بکنیم،تازه اونم با ترس ولرزکه یوقت کسی نیاد،یا همسایه ها زیرآب نزنن.البته بعدها وضع بهتر شد...
من که تو اون سن خیلی گاگول بودم.هیچ اطلاع صحیح ودرستی از جنس مخالفم نداشتم.مثلا من ویه عده از دوستام تا یه مدت فکر میکردیم زن ها یا حتماازکون میزان ویا حتما عمل جراحی میکنن تا بچه دار شن و هیچ وقت به فکرمون هم نمیرسید که امکان داره از اون چاک تنگ بیرون اومده باشیم.شرط میبندم دخترها هم دسته کمی از ما نداشتن،البته بعدها از چندتا از دوست دخترهام پرسیدم واونها هم تقریبا همین جواب رو میدادن.خوب بهرحال وضعیت این جوری بود دیگه،تازه من فکر میکردم اگه با یه دختری دوست بشی و بعدش مثل بعضی از دوستام کارت با اون دختر به سکس بکشه گناه بزرگی انجام دادی.یعنی به عشقت خیانت کردی.وای که چه دنیایی بود...
القصه،من تو اون دوران خیلی خجالتی بودم،درست برعکس حالاواصلا روم نمیشد درست وحسابی اگه از یه دختری خوشم میومد ابراز کنم.خوب یادمه، چند روزی بودکه تو شرکت کارمیکردم،یه روز آخروقت داشتم میزکارم رو مرطب میکردم که جمع کنم برم خونه که آقای رئیس من رو صداکرد وگفت که از فردا واسه شرکت یه منشی استخدام کردم ودیگه تو لازم نیست به تلفنها جواب بدی واز فردا صبح با ایشون همکاری کن و یه مشت شرو ور دیگه.خوب برام جالب بود که یه نفر جدید میخواد بهمون اضافه بشه،مخصوصا که از صحبتهای آقای رئیس فهمیدم اون هم سن وسال خودمه وتا فردا هزارتا فکر جورواجور تو ذهنم چرخید.فردای اون روز،صبح که رسیدم شرکت طبق روال هرروزشروع کردم به تمیزکاری،جلوی پنجره که رسیدم،همونطوری که داشتم اون جارو دستمال میکشیدم، ازاون بالارهگذرای خیابون رو هم تماشامیکردم .لای آدمایی که با شتاب داشتن سرکارشون میرفتن،یه دختر نظرمو جلب کرد،مخصوصا که انگارداشت دنبال آدرس میگشت.نمیدونم چی شد که یهو تو جمعیت گمش کردم،داشتم پیش خودم فکرمیکردم که این دختره بایدچه شکلی باشه که دیدم صدای درمیاد.دروکه باز کردم یه جفت چشم نظرمو جلب کرد،اونقدر که یادم رفت ازلای در بیام کناروفقط داشتم تماشا میکردم.نمیدونم چند لحظه طول کشید،اما تابه خودم اومدم دیدم دارم بااون دست میدم و اون داره خودش رو معرفی میکنه:من لیلا هستم وبعدبا یه لبخند معنی داری گفت :نمیزاری بیام تو،حالاخیلی وقت داری تماشا کنی.
گوشام ازخجالت سرخ شدوتندی خودمو از لب درخرکش کردم کنار.خوب چیکارکنم دست خودم که نبودتواون سن منه نخورده یهو جلو یک عمل انجام شده قرارگرفتم.بگذریم،وقتی اومد تو یه گوشه اتاق ایستادوبا سئوال منو نگاه کردبعدانگار که خسته شده باشه به من گفت:توبایدکامی باشی درسته!؟ باصدای آرومی که به زور از توگلوم در میومدگفتم:آره.بعد با یه حالت خاصی بهم گفت:انوقت نمیخوای منو راهنمایی کنی،آخه ناسلامتی من اینجاتازه واردم،تو به همه اینجوری کلید میکنی وبعدش نیشش باز شد.نمیدونم چه مرگم شده بود،کاملا قاط زده بودم،حالا که یاده رفتاراونروزم میافتم،هم کلی خندم میگره،هم کلی خجالت میکشم.منکه اون روزا خجالتی بودم،حالا دیگه نورالانور شده بود...آروم گفتم اختیار دارید،بفرمائیدوراهنماییش کردم بسمت میزی که رئیس برای اون درنظرگرفته بود.وقتی پشت میز نشست،بهش گفتم: صبحانه میل دارید حاضرکنم.صورتش رو که داشت اطراف رو براندازمیکردطرفم گردوند و گفت:راستی، من نمیدونستم اینجا بساط صبحانه هم هست،خونه خوردم اومدم،اما ازفردا میام اینجا با هم میخوریم،بشرطی که هرروز یه صبحانه توپ ردیف کنی.وقتی سکوت منو دید بهم گفت :خوب حالا قرنکن،بچین یه بارم با تو میخورم اما اگه هیکلم خراب بشه تغصیرتو...بعدم زد زیر خنده.گفتم :لطف داریدورفتم طرف آشپزخونه.داشتم میز میچیدم که اومدتو وگفت:خوب من چه کارکنم.دست پاچه گفتم:خواهش میکنم شما زحمت نکشید.یهو دیدم قیافش جدی شدوگفت:بیا بشین کارت دارم.پشتم یخ کرد.بی مقدمه پرسید: چندسالته؟گفتم تازه رفتم تو17.گفت:باید حدس میزدم.البته منم تقریبا هم سن توام،با این تفاوت که من دخترم.{راست میگفت،دخترها خیلی زودتراز پسرها عاقل میشن،اینو تجربه بمن صابت کرد}بعد گفت:کامی خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم،اگه بخوای تا آخرجلوهمه اینجوری بمن زل بزنیو نگاه کنی معاملمون نمیشه،خودتو کنترل کن.بعدشم من عادت ندارم ازلفظ آقا و خانم استفاده کنم توکه ناراحت نمیشی؟ گفتم:خواهش میکنم ،هرجور شماصلاح بدونید،اختیاردارید.بعد خیلی محکم به من گفت:وقتیم که با هم تنها هستیم اینقدر تعارف برام تیکه پاره نکنو لفظ قلم نیا فهمیدی؟ وبعدش زد زیر خنده...با ترس و خوشحالی تو چشماش نگاه کردم،کاری که هیچ وقت فکر نمیکردم ماهها زندگیم رو بهم بریزه و ...........(ادامه دارد
)

Friday, April 14, 2006

اگه

اگه كسي بهت گفت دوستت داره سعي نكن دوستش داشته باشي *اگفت كه عاشقته سعي نكن عاشقش ياشي* اگه گفت ديونته سعي نكن ديونش باشي *چون يه روزي مياد كه بهت ميگه ازت متنفره و اون روز تو نمي توني ازش متنفر باشي!

Monday, April 10, 2006

اولین روزها... قسمت اول

این داستان با کمی تغییر کاملا حقیقیه،اگه خواستید نظر بدید،چون از نوشتن خاطراتم هدفی دارم:
میخوام فکرمو جمع کنموببرم به اون سالها،سالهایی که همش ۱۷یا۱۶ سال بیشترنداشتم ودنیا برام رنگه دیگه ای بود.هرچند که تمام خاطراتش برام زندست، اما خوب من بخشی از وجودمو تو اون روزا جا گذاشتم...
تابستون سال ۷۰ بود،تازه پشت لبم سبز شده بود وبرا خودم دنیایی داشتم،احساس قدرت میکردم،احساس استقلال و آزادی،فکر اینکه دیگه قرار نیست به کسی در مورد رفت و آمدم توضیح بدم واینکه دیگه هر ساعتی دلم خواست میتونم برم خونه یا هرجای دیگه ،نیروی مضاعف بهم میداد.
من تازه تو شرکت کوچولوی فنی یکی از آشناهای نزدیک استخدام شده بودم.با حقوق روزانه ۳۰۰ تومان.به خودم افتخار میکردم که میونه هم سن و سالام ،ازهمه زودتر مستقل شده بودم ودیگه از بابام پول تو جیبی نمیگرفتم.اینو از نگاه بچه محل هام که غروب برمیگشتم خونه میفهمیدم.شرکت پایین پارک شهر بودوخونه ما گیشا،فاصله زیاد بودولی از شوق آزادی عمل تازه برام مثل یه مسافرت دل چسب بود.وقتی یه بلیط یک تومانی به راننده واحدمیدادمو میپریدم تو اتوبوس،انگاری داشتم میرفتم کشف یه دنیای جدید...راستی که روحیه و دید آدم چقدر تغییر میکنه،بگذریم.
۸صبح دنیای من شروع میشد،روزها کارم تو شرکت این بود که اول اونجارو تمیز میکردم،بعد شروع میکردم به انجام ادامه کارهای دیروز،اخه من هنرستان برق و الکترونیک درس میخوندم وسرم درد میکرد واسه این جور کارها.تازه لابلای کارهام ،صبحانه رو هم اماده میکردم وبعضی ازروزها که کارم کمتر بود ناهار هم درست میکردم،هنوزم که هنوزه از آشپزی خوشم میاد،اینم یکی از خول بازی های منه...خرید هم میکردم،هم وسایل فنی و تخصصیه شرکت رو وهم وسایل روزانه،خلاصه بگم یه آچارفرانسه به تمام معنا،البته این روحیه آچاری رو هنوزم دارم اما کمتر در معرض دید قرار میدم،چون ازش سوع استفاده میشه...
روزهای خوبی بود،عصر که برمیگشتم محل،رفقا مثل همیشه سرچهارراه پلاس بودن والاف،ازاینکه من مثل اونا نبودم احساس غرور میکردم،اما خوب تواون سن، ساعتها رو باهم سن وسال های خودم گذروندن برام یه جذابیت دیگه ای داشت.اون ها از اتفاقاتی که درطول روزتومحل افتاده بود میگفتن ومنم ازکارم.حدود ۱۰یا۱۲ تا پسر بودیم که من از همه بیشتر با افشین و سهیل وشاهین دوست بودم.
خوب یادمه،بحث داغ اون روزا سراین بود که تومحل کی دنبال کدوم دخترافتاده وآیا اون دختر بهش پا داده یا نه،که معمولا با ناز کردن دخترا ویا دعواهای به اصطلاح ناموسی خودمون همراه بود وهرکسی یه چیزی برای گفتن داشت،و آخر این تلاش ها معمولا به عشق های آتشین و زودگذرتبدیل میشد،که خاصه اون دورست، اون روزا نه کامپیوتری بود و نه درست وحسابی خونه مردم تلفن بود،پس کسی تو چت با کسی دوست نمیشدویا وقتش رو با کامپیوتر نمیگذروند.ما وقتمون رو با فوتبال و بسکت سپری میکردیم مخصوصا روزای تعطیل.دوست شدن با دخترا هم از همین طریق بود،یعنی به بحانه فوتبال هر روز دم درخونه یک دختری جمع میشدیم وجلو خونشون فوتبال بازی میکردیم ، تا اون بیاد پشت پنجره ویا دم در و پسری که میخواست باهاش دوست شه،یا بهش نامه میدادیا با چشم و ابرو حالیش میکرد یا یه خاک دیگه ای به سرش میکرد.اینکه میگم یه خاک دیگه واسه اینکه من خودم هیچ وقت بادختری این جوری دوست نشدم تو تموم عمرم.حتی موقع مدرسه ها که دوستام عادت داشتن برن جلو مجتمع دخترونه گیشا(بچه محل های قدیم میدونن من چی میگم)،من این کار رو یک جور حماقت میدونستم،هرچند که زندگی بخاطر جهل انسان سرتاسرحماقته...بگذریم.
القصه،اون روزا هر کسی یه رقم احساسات آتشین خودشو نشون میداد.مثلاْ: شاهین هم به اصطلاح عاشق شده بود،اونم عاشق یه دختر ارمنی به اسم ژوان.اوایلش حرکات شاهین برام خنده داربود ،خول شده بود.به تمام معنا خول شده بود.یادمه یه روز دیدم داره میخنده اون به طور غیر عادی،وقتی ژوان از در خونشون اومد بیرون فحشو بهش کشید و لنگ لنگون رفت .من متعجب نگاش کردم و به شاهین گفتم چش شده ،چرا فحش میده چرا لنگ میزد.شاهین یه خورده خودشو جمع کردو یه چاقو از توپیرهنش درآورد و بهم نشون داد.چاقو تغریبا خونی بود اما خونش خوش شده بود،بعد با یه حالت خاصی گفت:این خون مال ژوان رو چاقو ،برای یادگاری،ساق پاشو بریدم .راست میگفت، واقعا اون رو به یادگار نگهداشت لااقل تا اونجایی که من یادمه،حتی وقتی که ژوان رو سالهای سال ندید.
دنای اون روزگار اینجوری بود ،خیلی ساده تراز حالا.هر چند که ۱۰،۱۵ سالی بیشتراز اون روزا نگذشته ،اما بنظر من یکی، آدم ها خیلی عوض شدن.اون روزا خیلی طول میکشید تا به سکس با دختری که دوست بودی فکر کنی ،برعکس حالا.نمیخوام بگم ذیگه دختر یا پسر نجیب وجود نداره یا از این دری وریا،اما بنظرم فاصله ها کم شده بین زشتی وزیبایی،بین پاکی و ناپاکی...بگذریم ،بدیش اینه که آخه دله منم پره،حرف زیاد دارم اما دل محرم نیست،بگذریممممممممممممم....
اینارو گفتم تا عوضا و احوال اون روزا دستتون بیاد،من فکر میکنم دنیا ومخصوصا ایران حال وهواش عوض شده ومثه اون روزا نیست.برای همین اون روزا، ما وبلاخص من با دلم زندگی میکردم،هرچند که سعی میکنم هنوز هم همین تور باشم ،اما سخته.............(ادامه دارد)

واقعیت امروز دنیا

این مطلب رو ساناز عزیز فرستاده،با سپاس:

در يــك نظر سنجي از مردم دنيا سوال شد : نظر
خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در كشورهاي ديگر
بصورت صادقانه بيان كنيد . ولي كسي جوابي نداد. چون در
آفريقا كسي نمي دانست غذاي يعني چي . در آسيا كسي نمي
دانست نظر يعني چي ... در اروپاي شرقي كسي نمي دانست
صادقانه يعني چي ...در اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود
يعني چي . . . در آمريـكا كسي نمي دانست ساير كشورها چي
هست !؟

شما هم اگه مطلبی دارید،افتخار بدید،تا از طرف خودتون پست کنم.

بزودی بایه پست جدید مزاحم دوستان میشم،پس تا بعد....بدرود.

Wednesday, April 05, 2006

اسم من شرفه ... قسمت دوم

صورتم داره از داغی نفساش میسوزه...
از ترس جرات ندارم چشامو باز کنم،بوی بدی تو صورتم میخوره،دارم بالا مییارم.میخوام جیغ بزنم اما دهنم قفل شده،خدایا چه کنم...هنوز احساس میکنم پاهام به زمین نرسیده.صدای نفساش بیشتر مثه خرناس میمونه...تو این فکرام که یه صدای آروم ،اما ترس آوری میگه پس تو اطاق بودیو قایم شده بودی ،برا اینکه اجارمو ندی ،موش کثیف،حالا که گیرت اوردم باید حساب تو تصفیه کنم پتیاره خانوم...یالا زود طلبمو اخ کن بیاد وگنه جرت میدم،دیالا دیگه زود باش...
دیگه گوشام چیزی نمیشنوفه،فقط زیر لب آروم آروم میگم: جابر خان رحم کن، تو وضع منو میدونی،بدبختیمو میدونی،محلت بده ،جبران میکنم،دارم کار میکنم ،اما درامدش زیاد نیست،دارم پولامو جمع میکنم تا طلبتو بدم به خدا ،من مال مردم خور نیستم به پیغمبرو شروع میکنم به گریه کردن...
یهو دست میندازه یخمو میگیره و مثه وحشیا منو میکشه طرف خودش،آرنج قویشو رو پستونام احساس میکنم،اونقدر سفت یخمو چسبیده که نفسم به زور از لا سینم درمیاد،ازدهنش بوی بدی میاد،نمیدونم شایدبوی زهرماری باشه ،آخه همسایه ها میگن،کوفت میکنه،اونم زیاد،نیشش تا بنا گوش بازه،ودندونای بیریختو کجوموجش مثه یه کوسه بیرحم میمونه،ترس تموم تنمو میلرزونه،توری که اونم احساسش میکنه،باخنده کریهی میگه،نترس جنده کوچولو،زیاد کاریت ندارم،فقط میخوام طلبمو بدی،تازه فقط یمقداریشو.
از حرفاش چیزی دستگیرم نمیشه،فقط میگم تورو خداولم کن،بچم گشنس،تنهاست.نیشش بیشتربازمیشه و میگه : اول منو سیرمیکنی بعد به شیکمه تولت میرسی،و با اون یکی دستش چنگ میزنه به لپ کونم،تازه میفهمم که میخوادباهام چیکارکنه،ازتعجب ونگرانی حاجو واج موندم،تا میام جیغ بزنم بادستای پهنش سریع دهنمو میگیره ومیگه :جیکت درادخفت میکنم پتیاره،ومحکم میزنه توگوشم،اونقدرسریع این کارو میکنه که انگاری سالهاست اینکارست،نفسم بالا نمیاد،گوشم سوت میکشه،وبی اختیاراشک میریزم.
بعدآروم بهم میگه:اگه یه ذره فکرکنی به صلاحت که بمن پابدی عوضی،ازاون شوهرعملیت که آبی گرم نمیشه،لااقل من یه حالی بهت میدم،و دوباره چنگ میزنه لا پستونم،اونقدروحشیانه این کارومیکنه که بلیزم پاره میشه،حالم داره ازش بهم میخوره،اما تامیام تقلا کنم،دوباره چنگ میزنه تو گیسامو میکشدشون،تازه میفهمم چادرم ازسرم افتاده،تنم یخ میکنه،ازاینکه جلویه مرد نامحرم بی چادرم.
دوباره با غیض میگه:تازه میتونم جابدهیت حساب کنم،اون وقت اساساتو نمیریزم تو کوچه سر سیاه زمستون.کی به توواون شوهرعملیت جامیده بدبخت، به فکرتولت باش که پسش انداختی، تواین زمستون.من، فقط میتونم ازاین بیچارگی نجاتت بدم .این حرفارو که میشنوفم دستو پام شل میشن،فکراینکه اگه این حیوون با منوگلی این کارو بکنه، چه بلایی تو این زمستون سرمون میاد فلجم میکنه.تواین فکرام که دست کلفتو زبرشو رو پوستم احساس میکنم. اما انگاردستوپام فلجن و خودمم لال شدم،انگاردنیابرای ما بیچاره ها، جز اسارتو بدبختی ،چیزه دیگه ای نداره...اونم اینو ازاشکام میفهمه،ومثه کفتاری که لاشه رو طرف خودش میکشه ،منو میکشه گوشه زیرزمین.دستای حریسش یکی بعدازدیگری پستی بلندیای تنمو شخم میزنه.انگاری دارن غارتم میکنن،سرم سوت میکشه،وقتی به خودم میاو تقریبا نیمه لختم،ازخجالت نمیتونم حتا توروی این عوضی نگا کنم،فکر میکنم تموم دنیاداره منوتماشا میکنه،ازشرم فقط میتونم چشامو ببندم.صداش توگوشم وزوز میکنه که امروز زیاد وقت ندارم،باید زود کاروتموم کنم،اما دفه بعد حسابی حالتو جا میارم،حالا حالا ها باهات کار دارم.هنوز حرفاش تموم نشده که جسم کلفتو سختی رو بین پاهام حس میکنمو پشبندش کسم شروع میکنه بسوختن،طاقت نمیارمو میخوام از دردوعجز جیغ بکشم که تامیخوام دهنمو بازکنم زودی دستشو میزاره رو دهنم،کارکشته ترازاین حرفاست که آدم بی دستو پایی مثه من بتونه ازپسش بربیاد،خدامیدوته تاحالاچندنفروهمین جوری جرداده.درد توتموم وجودم ریشه میکنه،گریه امونم بریده،دست خودم نیست.اما اون اصلن به منواشکام کاری نداره و داره محکم تلمبه میزنه ،اونقدر محکم که نفسم بند میادوصدای گریه هام توگلوم میشکنه،تاحالا کسی منو این جوری شکنجه نداده بودش.تو این فکرام که یه دفه میکشه بیرونو آبشو با صدای خنده زشتی میریزه روتن وصورتم ومنو ول میکنه تا بخورم زمین،انگاری من یه دسمال بی مصرفم.صدای هق هقم میپیچه توزیرزمین،دست خودم نیست،تاحالا کسی بهم این جوری توهین نکرده بود،یه مرتبه عصبانی میشه و گیسامو میکشه و میگه خفه میشی یا خودم خفت کنم آشغال عوضی ومحکم میزنه تو صورتم،شوری خونو تو دهنم حس میکنم،چشام سیاهی میرن و سرم سنگینه،صدای پای کثافتشو میشنوفم که داره از زیرزمین میره بیرون.نمیدونم چندلحظه همون جوری بودم،اما یهو یاد گلی افتادم که گشنس،خودمو به زور از رو زمین بلند میکنو دنبال چادرم تو تاریک و روشن زیرزمین میگردم،با بدبختی پیداش میکنم و خودم خرکش میکنم طرف در.به در که میرسم خوشکم میزنه ،گلی گوشه پله ها سرشو تکیه داد به دیوارو داره با چشمای خیسش منونگا میکنه.انگاری همه چی رو دیده،دیده که چه توری شرافتم رو بردن ودیگه شرف خانم شرف نداره... آره اسم من شرفه(پایان)