roozhay man

Thursday, August 31, 2006

تا بوده همين بوده...2
آره اون روزا هيچ فكر نميكردم دارم كجا ميرم يا چه اتفاقي قراره بيافته.من جوون بودم واصلا زدوبند يا هيچ سياستي براي آينده نداشتم...
بگزريم،اون رفت ونگاهم اتومبيلش رو ناخداگاه تا اون جايي كه ازنظرم محو شد دنبال كرد.نميدونستم اسم اين حس رو چي بايد ميزاشتم،بد جوري غريب بود.فقط يادم مياد ديگه نتونستم ادامه كتابم رو بخونم،كلمات برام مفهوم نداشت فقط نگاهشون ميكردم...كلافه شده بودم از دست خودم،حتي سرما از يادم رفته بود.نميدونم كي شب شد،خوب طي كردن روزا رو بهش عادت داشتم،اما اين ديگه چه جورش بود نميدونم...

هرچي فكر كردم براي رفتارم وافكارم جوابي نداشتم،كسي روهم نداشتم تا براش از روزام بگم.پس با يه علامت سئوال گنده منتظر فردا شدم ...خوب طبق معمول فردا اومد بي صدا...من تسليم بودم عادت داشتم اعتراض نداشته باشم...

خوب تنها با يه جواب كارم رو اون روز شروع كردم:ديروز يه اتفاق بود تو يه روز خدا .پس تموم شد ديگه...خوب انسان اگر قوه توجيه كارها و افكارش رو نداشت من فكر ميكنم ديگه هيچ راهي براي فرار از اعمالش نداشت. اون روز آفتابي بود و واسه خودم زير آفتاب لم داده بودم و سرما كمتر اذيتم ميكرد و رفت و آمد مردم زيادتر شده بود. منم لاي ره گذر ها خودم رو قايم كرده بودم،هر از چندگاهي كسي ازم چيزي ميخريد و ميرفت...كم كم داشتم دوباره به طي شدن روز عادت ميكردم كه يه صداي آشنا با يه سلام گوشام رو از موجي غريب پر كرد...
آره دوباره خودش بود با همون لبخند هميشگي نميدونم كي جلوم سبز شده بود.من دوباره كليد كرده بودم صدام در نميامد...اه،لعنت به تو...اينو تو اون لحظه هزار بار به خودم گفتم.شايد اونقدر بلند فكر ميكردم كه اونم صدامو شنيده بود. براي همين يكم جلوتر اومد و گفت: سيگار كنت كه داري هنوز؟ _ با لكنت گفتم: بعله، براي شما ديگه هميشه كنار ميزارم،خانوم.با خنده و تعجب پرسيد:براي من ؟ هميشه؟چرا؟
واي دوباره گند زده بودم.اونم به اندازه يه وانت...حالا چي بايد جوابش رو ميدادم؟ فقط يه كلمه به ذهنم رسيد: نميدونم م م م .....
بدتر شد باز كه،آخه اين ديگه چه جورش بود.اونم نيشش حالا بيشتر باز شده بود و داشت ميخنديد،نميدونم شايد به خاطر چرت و پرتاي من بود.لاي خندهاش بهم گفت:خوب پس منتظر چي هستي ديگه؟ و دستش روبه طرفم دراز كرد.وقتي چشماي گرد منو ديد گفت: مگه واسه من كنار نزاشتي؟ گفتم : ببخشيد،چي رو؟ دوباره صداي خندش بلندتر شدوگفت:پسر مگه تو عاشقي...سيگارمو ميگم ديگه؟!!!

يهو يه چيزي تو گوشام زنگ زد. عاشقي .اره جوابش همين بايد باشه...اما يه چيزي عين پتك خورد تو مخم، يعني آدم اينجوري عاشق ميشه. به همين مفتي . مگه كشك آخه آقاجون. من كه تا حالا عاشق نشده بودم، اما حداقل تو كتابايي هم كه خونده بودم هم لنگش رو نديده بودم.اصلا مگه من تو حد و اندازه اون بودم.واي كه آدم چه فكرا و كارهايي كه نميكنه...با درموندگي به خودم گفتم غلط كردي ...خوردي اينجاش ديگه به تو نيومده انتر.
انگاري اونم داشت تو فكر من با من سير ميكرد و وجب به وجبش رو با من متر ميكرد.چون يهو صداش تو گوشم پيچيد، گفت:خوب بابا قبوله، قبولت دارم عاشقي...واي اين ديگه كي بود.خيسي عرق رو روي پيشونيم حس ميكردم و از گرما و يه حس گر گرفتن تنم داشت ميسوخت.
يه لحظه دستش رو روي پشت دستم حس كردم اروم گفت:ببين تا صبح ميخواي همين طوري منو نگاه كني؟ بايد برم كار دارم،اما بازم ميام پيشت.قول ميدم،نترس. بعد زد زير خنده...گفت: من ديگه برم.خوشحال شدم ديدمت.كاري با من نداري.

بريده بريده گفتم:سيگارت رو نميبري ؟
گفت: از دست تو . تو كه واسه آدم حواس نمزاري آخه پسر . بده ببرم.
وقتي پاكت سيگارو ازم گرفت، دستم تو دستش فشرد و گفت:نترس خيلي زود همديگه رو ميبينيم،فردام ميام.باي باي
و دوباره رفت...اما حالا من ميدونستم چه بلايي سرم اومده...

ادامه دارد...