roozhay man

Friday, March 17, 2006

اسم من شرفه... قسمت اول

غر وب شده وهوای اطاق داره تاریک میشه اما دلم نمیخواد چراغ رو روشن کنم انگازی دلم دلش نمیخواد دوباره چشمش به بد بختیایدوروبرم بیافته دلم می خواد دیگه جایی رو نبینم نوک پنجه های پام و دستم حسابی سرد وبی حس نمیدونم ازسرما س یا چیز دیگه هرچی هست حال یه مرده رو دارم دهنم تلخ و خشک بقول مادر خدابیامرزم اینهو دمب مار سرمو که بالا میارم سیاهی آسمون با سیاهی سقف اطاقمون قاطی شده و خورشید کم رنگ ومرده پائیز داره مث من تو پاگرد تاریک خاطرها گم میشه انگاری که اصن خورشیدی تو این آسمون نبوده تو دنیای خودم قرقم که دست ظریفی رو روی پام احساس میکنم اولش میترسم فکر میکنم که دست یه فرشتست که اومده منو از بد بختیام نجات بده همیشه فکر میکردم مردن برا ما فقیربیچارها باید چه شکلی باشه حتمن سخته اما باشه من که باسختی هم جفتم پس باید ازچی بترسم هنوز اون دست کوچیکو حس میکنم اما ایندفه یه صدای آروم آشنا باهاشه که داره میگه مامان مامان ساعت چنده من گشنمه تازه از تو رویاهام کنده میشم ویادم میافته که کنار دستم زیر این کرسی شکسته دخترم خوابیده بوده یه دختر کوچولو که همش پنج شیش بهاری بیشتر از عمرش نگذشته اما خوب معنی نداری و بدبختی رو میفهمه آروم میکشمش تو بقلم اونم مث من سرد نمیدونم شایدم سرمای دل منه که همه چی رو یخ زده به خودم فشارش میدم شاید گرماشو حس کنم اما نمیشه مغزم کار نمیکنه شایدم من مردم تو این فکرام که دوباره دست کوچیکشو رو گونم حس میکنم با صدایی که بسختی شنیده میشه داره میگه مامان من گشنمه آروم پیشونی کوچیگشو ماچ میگنمو یادم میاد که چندین روزه بچمو حموم نبردم ولی آخه باکدوم پول لعنت به این زندگی اینیکی رو اینقدر بلند فکرمیکنم که گلی دخترم هم با اون چشای درشتش تو صورتم نگا میکنه ودیگه چیزی نمیگه طفلی عادت داره وقتی من چیزی نمیگم میدونه که دیکه چیزی واسه خوردن نداریم یهو یادم میاد که بچم از صب تاحالا چیزی نخورده بمغزم فشار میارم ببینم از کی هنوز کمتر قرض کردم شاید بشه یتیکه پنیری یا شایدم یدونه تخمه مرغی چیزی قرض کنم واسش تا بدنا پسشون بدم با مغزم کلنجارمیرمو فکر میکنم آروم میخوابونمش کنار لاحاف پاره عروسیمو بهش میگم مامان الان برمیگرده صبر کن اما باید از کی قرض بگیرم چوب خطم این ماه پیشه همه پره دیگه بکی رو بزنم تو این فکرام که میبینم رسیدم جلو دراطاقو دسم رو دستگیرس اما انگاری دلم نمیره که درو باز کنم یهو یه صدایی شبیه نعره یه دیو تو گوشام میپیچه که داره فریاد میزنه پس اینا که چراغ شون خاموشه کجا رفتن موقع دادن اجاره اطاق که میشه غیبشون میزنه هرچی گدای پاپتیه گردن ما میافته آی مردم مگه بد کردم اطاق اجاره دادم یکی نیست به این مرتیکه نفهم بگه بجای دوا خریدن بیا اجاره چند ماهتو صاف کنن وعینه مسسل شروع میکنه به فش دادن دیگه چیزی نیست که از دهنش در نیاد صدای چندتا از همسایها رو میشنوم که دارن آقا جابرصابخونمونو آروم میکنن ولی صداها هرلحظه داره نزدیکتر میشه حالا جمیت رسیده پشته دراطاقو هرکی یه چی میگه اما از همه بلند تر صدای آقاجابر که داره میگه بهشون بگین اگه تا آخرهفته تصفیه نکونن اساسشون تو کوچستو با لگد محکم میزنه به دراطاق از ترسو بد بختی زانوهام سست میشه و میخوام بیفتم کف اطاق اما بزور جلوی خودمو میگیرم بی اختیار اشک شوری رو رولبام احساس میکنم سرمو که برمیگردونم بی اختیار چشمم میافته به عکس ذبی شوهرم که تو عکس داره با وقارخواسی بهم لبخند میزنه این عکس ماله وقتی بود که واسه خودش ذبیح اله خان بود تازه یادم میافته که این گردن شیکسته هم تو اطاقه با التماس چشم میگردونم تا شاید پیداش کنم آره اونجاس ولی ایکاش هیچ وقت نبود زیره کته وصله دارش چمباتمه زده و نمیدونم داره خماری میکشه یا نشگی دیگه هیچیش معلوم نیست ماههاست که دیگه به آدمیزاد شبیه نیست یادش بخیر اولاش چه روزای گرمی داشتیم دلم دباره میگیره وایندفه محکم پقی میزنم زیر گریه ماههاست که دیگه دسته گرمشو رو تنم احساس نکردم راستی چند وقته نمیدونم اون موقع ها یادش بیخیر هر شب تا صب با هام برنامه داشت هیچ وقت نمیزاشت احساس تنهایی کنم حتی بعداز مرگ ننم اما نمیدونم چی شد کدوم تیر غیبی بزندگیم خورد که گرفتار این کوفتی شد خودش که میگه چیز خورش کردن اما چه فایده دیگه کواون نوازشها ونازکردنها حالاکشتی گرفتنای تا صبش پیشکش یادش بخیر همیشه تنم از گاز گرفتناش کبود بود وتو حموم عمومی زنای همسایه کلی سربه سرم میزاشتنو بعضیاشونم بهم حصودی میکردن اماحالا چی نمیدونم دیگه کجام یهو چشمم به گلی میافته که اون وسط داره معصوم و با حیرت بمن نگا میکنه تندی با گوشه دامنم اشکامو پاک میکنمو یه لبخند مرده گوشه لبام براش نفاشی میکنم اونم تندی جوابمو مث همیشه میده راستی که گلی دنیای منه گوشامو تیزمیکنم از سرو صداها تو حیاط دیگه خبری نیست بیشتر دقت میکنم نه دیگه خبری نیست پس مطل نمیکنمو از اطاق میزنم بیرون اما با احتیاط اول از لای در سرک میکشم بیرون تو حیاط هیشکی نیست بیرون که میام چشمم به پنجرمون میافته که تاریکه تازه یادم میاد که چراغ اطاق خاموشه وگلی بچم تو تاریکی مونده اصن حواس ندارم تندی با دست پاچگی برمیگردم تواطاقو براش چراغ میزنم حالاصورت گردو ماهشو میبینمو از دور براش یه ماچ کوچولو میفرستم اونم تندی جوابم رو میده میزنم بیرون بی هیچ مقدمه ای می رم طرف پاگرده زیرزمین یعنی همون آشپزخونه همه جا تاریکه هنوز چشمام به تاریکی عادت نکرده و دارم دنبال کلید میگردم همیشه گمش میکنم یدفه انگار پام به چیزی گیر میکنه و پیچ پیچی میخورم تو زمین و آسمون یه جفت دست قوی رو کتفم احساس میکنم و نگرم میداره ترس تمام وجودم شخم میزنه آره اشتباه نمیکنم نفس گرم یه مرده که داره رو گونه هام میدوه ادامه دارد

Monday, March 13, 2006

شروع بکار

خوب این اولین روز رسمی شروع بکار این وبلاگ
من میخوام سعی بکنم محیطی ایجاد بشه تاهمه بتونن نظراتشون رو درباره هرچی که میخوان بگن بی هیچ واهمه ای چیزی که این روزها کمتردیده میشه ازهمه دوستان دعوت میکنم که نظراتشون رو درباره مطالبی که در این بلاگ میبینند بدون هیچ وابستگی فکری بیان کنند چه در مورد داستانها وچه در مورد پستهای دیگه من هم سعی میکنم مطالب جالبی رو پست کنم
آرش

I think,she is so biutiful,isn t it?

again for test, i am looking for found a new persian font...

Sunday, March 12, 2006

just for test......