roozhay man

Sunday, April 22, 2007

فرقي نميکنه گودال آبي کوچک باشي يا دريايي بيکران.زلال که باشي آسمان در توست
چند سوال: چرا وقتي باطري کنترل تلويزيون تموم مي شه دکمه هاي اونو محکمتر فشار ميديم؟ چرا اگر به کسي بگيد که در فضا 4 ميليارد ستاره وجود داره باورش ميشه ولي اگر بهش بگيد رنگ ديوار خيسه خودش با دست امتحان مي کنه تا مطمئن بشه؟ چرا براي انجام مجازات اعدام با تزريق آمپول سمي، از سرنگ استريل استفاده مي کنن؟ چرا تارزان بعد از اين همه وقت كه تو جنگل بوده ريش و سيبيل نداره؟ آيا ميشه زير آب گريه کرد؟
آنچه زیباست عزیز نیست.آنچه عزیز است زیباست و تو عزیز ترینی

Sunday, April 15, 2007

به تركه ميگن:حال ساده،حال استمراري و حال كامل رو تعريف كن؟ در جا ميگه:لب ،سينه ،كس

خوش بگذره


ازمحبت كيرها پا ميشود

ازمحبت لنگ ها وا ميشود

بي محبت هر كسي خل ميشود

بي محبت كيرهم شل ميشود


طبق اخرين مصوبه وزارت دادگستري :كس خول بودن جرم نيست.راحت باش و آزادانه به كارت برس

Thursday, April 12, 2007

اينم يه مشت عكس...اگه كسي بازم ميخواد بگه




























Monday, April 09, 2007

اون روزا
درست يادم نمياد كي بود،فكر كنم اواسط پاييز بود و اولين بارون هاي پاييزي،اون سال بعد تابستون من چند هفته اي بود بيكار بودم و صبح با دست خالي از سر ميدون برميگشتم خونه.نميدونم چرا اما انگار روزگار به من پا نميدادهر چند كه من عادت داشتم اما واسه يه مرد بي پولي بزرگترين ترسه،اونايي كه تجربه كردن ميدونن من چي ميگم...اره انگاري اون روزا كسي خونش رو واسه نقاشي نميخواست بهم بريزه .خوب حقم داشتن درست سر اول مدرسه ها بود و كمتر كسي تو اون حال و هوا هموس اينكارا ميزد به سرش.براي همين من چند روزي يا نميدونم چند هفته اي بود كه بعد از اينكه تا ساعت 9يا10 تو ميدون لاي بقيه كارگرا پرسه ميزدم تا شايد كاري گيرم بياد،راهم رو از وسط بازارچه كج ميكردم طرف نون وايي اصغر شاتر. بعداز اينكه يه نصفه بربري دو اتيشه كه ميشد 5ريال ميگرفتم تمام حواسم سروقت اين ميشد كه حساب و كتابم درست دربياد تا بدونم بغير از اون نيم سير پنيري كه هر روز از عباس اقا ميگرفتم ،ميتونم يه خوشه انگور هم بخرم يا نه...شايد خندتون بگيره .اما كسي كه از جيب ميخوره بايد حواسش باشه كه شلنگ تخته نندازه...اره اون روزا با همين احوالات ميرسيدم دم حياط.از پله هاي پشت در كه ميرفتم تو و به هشتي كه ميرسيدم يه پرده بلند اويزون كرده بودن كه مثلا تو معلوم نباشه.منم طبق عادت با اينكه راه رو منتهي به حياط ال شكل بود و چيزي معلوم نبود اما به عادتي كه اقام خدابيامورز يادم داده بودصدام رو مينداختم تو سرم و بلند ميگفتم يا لله...وچند دفعه تكرار ميكردم.اين رسم اون دورون بود فكر كنم هنوزم شايد جاهايي اين رسم سر زبونا باشه...اخه تو اون وقت روز هيچ مردي تو حياط نبود الا كريم شيره اي كه تكليفش معلوم دار بود و هميشه خدا ،شب و روز داشت كنار در زيرزمين چرت ميزدش.كسي خبر نداشت كي خوابه ،كي بيدار.امون از اين اعتياد كه بد كوفتيه... تو حياط كه ميرفتي اولين كسي كه بازرسيت ميكرد با چشاش،عشرت خانوم زن حسن پاسبون بود كه مثل شوهرش هميشه لب ايوون اولي پست ميداد.اين كارش ربطيم به ساعت و وقت نداشت.از شانس لنگ من ،اتاق من ته همه اتاقا بود . يعني كل حياط از من سان ميديدن تا من برسم به در اتاق .خوب منم بايد سرم رو پايين مينداختم ورد ميشدم تا شر واسه خودم درست نميكردم
خوب من تنها جوون ازب اون حياط بودم و نبايد آتو دست كسي ميدادم.هر چند كه من هميشه سرم تو لاك خودم بود و احوالاتم چندان با هم سن و سالام جور در نميامد...اما خوب اقام خدا بيامرز يادم داده بود استه برم استه بيام.اون روزم مثل بقيه روزا بود،من از سر ميدون با لب و لوچه اويزون داشتم برميگشتم . اوضاع ماليم اصلا خوب نبود و ديگه به زور كفاف يه وعده در روز رو ميداد.حسابي تو خودم بودم و فكر و خيال امونم رو بريده بود . نميدونم كي رسيدم دم حياط .اونقدر تو خودم بودم كه بدون گفتن ياله،پرده سره حياط رو كنار زدم و رفتم داخل.من هميشه از طرف زير زمين و ايون بزرگه ميرفتم طرفه اتاقم.يعني طرف راست حياط.نميدونم چرا، اما عادت كرده بودم و هيچ وقت يادم نمياد كه از اون وره حياط رد شده باشم...خلاصه من هنوز چند قدم بيشتر برنداشته بودم و تازه داشتم از جلو در زير زمين كوچيكه رد ميشدم كه يكمرتبه صداي واي گفتن يه زن من رو از فكرو خيالم بيرون اوردش و من يه دفعه از جام پريدم و نزديك بود بيافتم داخل زيرزمين.بعد از اينكه دست و پام رو جمع و جور كردم و به خودم اومدم ،خوب كه دقت كردم ديدم كه صداي آذر خانم، زن كريم شيره اي بود كه اون جوري جيغ زده بود وداشت با چشماي سياه گردشدش به من نگاه ميكرد و خشكش زده بود...بريده بريده سلامش كردم و عذرخواهي...اونم با صدايي كه نفسش بند اومده بود و به زحمت جوابم روداد و لبخند قشنگي گوشه لباش كم كم داشت مرتب ميشد. يكم كه بيشتر دقت كردم ديدم چادر آذر كامل كناررفته و گردن وكمي از بالاي سينه هاش معلوم شده كه زير نور افتاب كم رنگ پاييزي مثل طلا ميدرخشيد.ناخداگاه كل حواسم رفت رو چاك بالاي پستوناي آذر.چيزي كه تابه اون روز من كمتر يا بهتر بگم اصلا نديده بودم،تنها تصوري كه از بدن يه زن داشتم مفهوم گنگي از بدن ننم بود كه اونم يه پيره زن بود و اصلا با آذركه تواون سال ها سي و چند سالي بيشتر نداشت قابل مقايسه نبود.اونقدر خوره بازي دراوردم كه آذر متوجه چشماي هريس من شد ومجبور شد چادرش رو مرتب كنه تا ضايع نشه،بعدشم با خنده معني داري به من گفت:وا علي اقا انگاري شما بيشتر از من ترسيديا،اون يه ذره زبونتم بند اومدديگه انگار،بعدشم زنبيل سبزيش رو برداشت و رفت داخل اتاقشون...من دست و پام شل شده بود از ديدن اون سروسينه،انگار تازه بعد از بيست و چندسال يه جرقه، يه حسي رو تو تنم روشن كرده باشه.دلم نميخواست بهش فكر كنم.احساس گناه ميكردم.مدام به خودم ميگفتم چرا به تن زن نامحرم نگاه كردي؟!!!چرا داري به اون صحنه فكرميكني؟!ومدام خدم رو شماتت ميكردم.با اين افكار رسيدم داخل اتاق محقر و كوچيكم.فكر آذر اون چنان من رو مشغول كرده بود كه ديگه بي پولي و نداري يادم رفته بود.خوب كه دقت كردم و آذر رو مجسم كردم تو فكرم ديدم اون يه زنيه كه الان دوتا دختر داره و خوب سني براي خودش داره و دختر بزرگش تقربيا موقع شوهرش بود.اما تااون روز از نزديك با اذر برخوردي نداشتم و اين اولين باري بود كه تو اون چند ماهي كه من اونجازندگي ميكردم با اون روبرو شده بودم و هم كلام...احساس ميكردم حالم بده هرچي بيشتر ميگذشت من احساس ضعف بيشتري ميكردم.احساس ميكردم زير شكمم داره ضعف ميره وناخوداگاه همون تور كه نشسته بودم سرم رو متكاي گردو رنگ و رو رفتم گذاشتم و دراز كشيدم...كم كم بزرگ شدن حجم التم رو احساس ميكردم.هرچه بيشتر به اون صحنه فكرميكردم بزرگيه كيرم رو بيشتر احساس ميكردم.اما از طرفي،احساس گناه مفرطي در من موج ميزد.حالا احساس درد تو بيضه هام ،مخصوصا طرف راست و خود كيرم داشتم ،و به اصطلاح شق درد گرفته بودم.خواستم خودم رو از اين درد خلاص كنم و اومدم تابيضه هام رو جابه جا كنم شايد دردش كمتر بشه.دستم رو كه توي شرتم كردم ،تابه خودكيرم خورد يه حس خوشايندي بهم دست دادو بي اختيار شروع كردم به ماليدن التم . دست خودم نبود من عادت به اين كار نداشتم.البته بارها شده بود تو خواب جنب شده بودم، اما بادست نه!!!براي اولين بار بودو با تصوير سكسي كه از پستون هاي خوش فورم آذر تو ذهنم نقش بسته بود چه لذت دو چنداني بهم دست ميداد...مدت زمان زيادي نكشيد تا ابم با فشار به داخل دستم به پاچه و تصور سينه هاي اذر هنوز تو ذهنم شفاف بود...تو عالم خلصه بودم كه صداي شيون و فريادي از داخل
حياط من رو از جاپروند.....................ادامه دارد

سلام رفقا از غيبت چند ماهم معذرت
ميخوام و اميدوارم سال خوبي پيش روتون باشه . منم سي ميكنم اينجا رو با اينكه فيلتر شده اما اباد نگهش دارم...اگه خوشتون اومد بازم عكس ميزارم،چون زياد دارم و كلا سايت رو با عكس هم اپ ميكنم تا نظر شما چي باشه،دوستون دارم و بــــــــــــــــــــــــــــــــدرود..........آرش
سكس تو مدرسه
قسمت سوم.... وقتی کنار لیلا وبهارک نشستم تازه فهمیدم که عقب نشستن چه عالمی داره.ازاینجا میتونستم تمام کلاس رو زیر نظر داشته باشم وبه اصطلاح به همه چیز و همه کس مسلط بودم.من محو تماشای کلاس بودم که تماس و مالش رون پای لیلا و به فاصله کمی بهارک رو با رونم احساس کردم.اولش ترسیدم که نکنه کسی کار مارو ببینه . برای همین با اضطراب تو چشمای لیلا نگاه کردم ،اما اون یه لبخند شیطنت امیز زد و در گوشم گفت: خره نترس کیف من نمیزاره کسی مارو ببینه و اشاره کرد به کیفش که کنارش روی طرف بیرونی نیمکت گذاشته شده بودوعملا کسی نمیتونست چیز زیادی از وسط ما دستگیرش بشه یه چیز دیگه ای که من بهش توجه نکرده بودم چادر عربی گله گشاد لیلا بود که همیشه کنارش رو کیفش اویزون میکرد.من اونجا تازه فهمیدم که چرا لیلا همیشه اون کوله پشتی بزرگش رو میزاره گوشه بیرونی نیمکت.برای همین لبخند رضایت امیزی بهش زدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.تازه داشتم به درس توجه میکردم که لیلا اروم دستم رو با دستش گرفت و با ظرافت شروع به نوازش کرد.من خیلی خوشم اومده بود چون ماهرانه اینکار رو انجام میداد و به من یه حس خوب رو انتقال میداد.کم کم دستم رو به طرف خودش کشید و به میون پاهاش هدایت کرد و من دراولین تماس دستم گودی نافش رو احساس کردم در همین لحظه اروم در گوشم گفت : دستت رو بکن تو شرتم یکم برام بمالش، خیلی میخارم تازه پشمام رو زدم.من اولش متوجه نشدم و گفتم :چــــــی؟چیکار کنم؟ یکم عصبی شد و گفت : باباجون چرا خنگ بازی در میاری از خودت ، یکم برام کسم رو بمال دیگه!!! منم برات میمالش، خوب!!! یالا دیگه منو بهارک زنگ تفریح حال نکردیم خودت دیدی که. با تردید گفتم:اخه من تا حالا اینکارو برای کسی نکردم،میترسم یه وقت...پرید وسط حرفم و گفت:نترس احمق جون خودم میدونم، یاد میگیری.من با تردید و دلهره دستم رو از روی شکم لیلا به طرف شرتش اروم حکت دادم،راستش خیلی مترسیدم.میترسیدم کسی من رودر حین انجام کار ببینه ،برای همین یه مقدار دلهره داشتم .لیلا دیگه کفری شده بوداز دستم.در همین بین بهارک اروم از روی شلوار شروع کرد بیمقدمه اروم کس من رو مالیدن.با اینکارش من احساس کردم زیر دلم یه دفه خالی شد و یه جورایی همون احساسی بهم دست داد که بین زنگ تفریح داشتم .دیگه دستم به نرمی بالای ناناز لیلا رسیده بود و من احساس خوبی داشتم.لیلا با نفاسای به شماره افتاده اروم دم گوشم گفت:انگشت وسطت رو اروم بکش لای کســــــــم...وبعدش فقط تو گوشم صدای نفاسای اروم اما محکم لیلا میود.منمطبق دستورش که هر چند لحظه عوض میشد کارم ورانجام میدادم و سعی میکردم که اون ازم راضی باشه...از طرفی بهارک نامردم دست از سرم برنمیداشت وهمچنان به مالش وسط پای من از رو شلوارم ادامه میداد و حال منم دست کمی از لیلا نداشت.یه لحظه اومدم در گوش بهارک بگم که بس کنه که دیدم اون یکی دستش تو شلوارش و خودش داره برای خودش رو میماله.ازدیدن اون صحنه حالم خراب تر شده بود،در همین لحظه لیلا چند تا تکون کوچولو خورد و من احساس خیسی بیشتری رو روی انگشت وسطیم که باهاش داشتم براش میمالیدم احساس کردم و اون سرش رو به دیوار پشتی تکیه داد و گفت:اخیش راحت شدم خیلی مزه داد ،مرسی ،تا حالا کسی اینجور ی برام جلق نزده بود.من باتعجب گفتم:وا جلق دیگه چیه؟اونم همین تور که داشت به بدنش کش و قوس میدادگفت: همین که ابت رو با دست میاری رو بهش میگن دیگه ، امل جونم و خندید.همون لحظه بهارک هم ارضا شده بود چون دست از سره من بیچاره برداشت،البته بعد از اینکه چند تا فشار محکم با دست راستش به ناناز و رون پام اورد،که نزدیک بود جیق بزنم.اون دوتا که کارشون تموم شد مثل بچه ادم نشستن سرجاشون اما حالا من حالم بر اثر مالیدن های بهارک خانوم خراب شده بود و دلم میخواست یکی منم از تو شرت دستمالیم کنه.اولش یکم خواستم خودم رو کنترل کنم چون هنوز راستش میترسیدم اما هر چند لظه که رون پای یکی از اون دوتا به پام مالیده میشد من تو دلم خالی میشد و نیاز به ارضا شدن داشتم .بعد چند دقیقه طاقتم طاق شد با صدای التماس امیزی به لیلا گفتم:لیلا من حالم خرابه بیا یکم برام بمالش!!!لیلا یه نگاه فاتحانه ای بهم کردوگفت:هان دلت میخواد ابتو بیارم...جوجو...باسر حرفشو تاییدکردم.گفت:الان برات ترتیبش رو میدم.بعد بلند شد رفت طرف میز دبیرمون که داشت برگه امتحان ساعت پیشرو صحیح میکرد یه چیزی بهش گفت و اومد نشست.وقتی نگاه منو دید گفت:درستش کردم .گفتم:چیو درست کردی من که هنوز حالم خرابه...گفت:دیونه!!!رفتم به خانوم گفتم تو حالت خوب نیست میخوای بخوابی.وقتی نگاه متعجب منو دید ،یه وشگون ازم گرفت و گفت:خره دگمه و زیپ شلوارت روباز کن ،دگمه های بالا مانتوتم باز کن بعدش سرت رو اروم بزار روی پای من و فقط بخواب و لذت ببر...راستش من چیز زیادی از حرفاش دستگیرم نشد.با صدای لیلا دوباره اومد تو باغ که میگفت: د یالا دیگه و من اروم به طرف خودش کشید و من روبه پهلوی راستروی نیمکت خوابوند و سرم روی پای لیلا بود و پاهام به طرف بهارک.در همین بین لیلا کاپشن بزرگش رو روی من پهن کرد و من مثل پتو رفتم زیر کاپشن اون و گرمای مطبوعی رو توی تنم احساس کردم.توهمون حال متوجه شدم دستای بهارک دارن سعی میکنن شرت و شلوارم رو بکشن پایین .لیلا اروم در گوشم گفت:شیما یکم جابه جا شو بهارک شلوارت رو بکشه پایین تابرات بمالتش.من هم بدون چون و چرا اطاعت کردم و بهارک شرت و شلوارم رو تا بالای زانوهام پایین اورد وخیلی سریع شروع به مالیدن چاک کوس و سوراخ کونم کردش،از بالا هم لیلا با حوصله یه دشتسرو از لای یقم به وسط پستونام رسوند و شروع کرد به مالین و نوازش اونها که مثل سنگ شده بودن.چند لحظه بعدش من در اوج لذت بودم که شنیدم لیلاگفت به بهارک که شروع کن وقتشه.من چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم چون داشتم از مالیده شدن کس وکونم ولاپام و همین تور پستونام لذت میبردم اهمیتی ندادم .چند لحظه بعد تماس جسم خارجی رو به جز دستای بهارک احساس کردم .تقریبا نوکش تیز اما باسری دورانی و استوانه ای شکل بود با کلفتی دو یا سه سانت که بهارک داشت اون رو ماهرانه لای پام میکردش و نوکش رو داشت به قسمت بالایی نانازم میمالید.لیلا اروم در گوشم زمزمه کردچطوره جوجو خانوم حال میکنی که. با صدای خفه گفتم:خیلـــــــــــــــی...بهارک حالا دیگه داشت بیشتر از اون وسیله که بعدها فهمیدم خودکار سرکار خانوم بود استفاده میکرد(البته از این چند رنگه ها ، وگرنه کیر مصنوعی که تو مدرسه نمیشه برد،اخه خطر داره ،شماها که واردید شکر خدا) واون رو حالا به سوراخ کونم هم میمالید از این کارشم خوشم میامد و دور سوراخم رو قلقلک میامدش،بعد با دستش یکم لای پام رو باز تر کرد و من رو یه وری تر کرد .حالا سر اون وسیله رو یکی دوسانتی داخل کوسم میکردش ومن رو داشت اتیش میزد.بااینکه اینکارش یکم درد داشت اما خیلی لذت بخش بودو من دلم میخواست هرچه بیشتر اون ور داخلم فرو کنه...بعد چند ثانیه من ترشحاتم خیلی زیاد شده بود و تو دلم داشتم ناله میکردم از شهوت ولذت.تو همون حال اون دستش رو با اون اوستوانه عوض کردش وبا دست شروع به مالیدن نانازم کردش. من یکم ازش دلخور شدم چون داشتم خیلی حال میکردم اما همون ان بهارک شروع کرد به مالیدن استوانه به سرواخ کونم وسعی میکرد اون رو داخلم کونه .لیلا اروم سرش رو اورد دم گوشم وگفت:کونت رو شل کن یه حالی به کونت بدیم...من چیز زیادی از سکس از عقب نمیدونستم والا محال بود راضی بشم تو اون وضعیت به این کار.برای همین به حرفش گوش دادم و هرچی میگفت اجرا میکردم تا لذت بیشتری ببرم.بهارک شروع کردبه داخل کردن استوانه به کون من بیچاره، اماهرچقدر که بیشتر فرو میکرد من درد کشنده ای رو تا توی روده هام احساس میکردم و بی اختیار اشکم دراومد.اما اون با حوصله به کارش ادامه میداد و هر چند میلیمتری که فرو میکردش توی کونم چند لحظه مکس میکرد بعد دوباره ادامه میدادش تامن احساس کردم حدودا شش یا هفت سانت از استوانه رو داخل کون بیچارم کرده و من داشتم از درد منفجر میشدم و اصلا حال کردن از یادم رفته بود و فقط گریه میکردم اما از ترس صدام در نمیومد.تو اون حالت لیلا درگوشم گفت:افرین دختر خوب چند لحظه تحمل کنی کونت جا باز میکنه وعادت میکنه و تو هم حال میکنی و بعدش دوباره شروع کرد با حوصله با پستونام بازی کردن.از اون طرفم بهارکم با کسم و چوچولم ور میرفت و مواظب بود استوانه ازکونم بیرون نیاد...لیلا راست میگفت بعد چند دقیقه که استوانه توکونم بود دیگه بودنش برام عادی شده بود ومن دوباره داشتم حشری میشدم و یه جورایی از اینکه اون تو کونم رفته بود لذت میبردم.نفهمیدم کی اما همین که به خودم اومدم دیدم که بهارک داره استوانش رو اروم توی کونم عقب و جلو میبره وبه اط=صطلاح داره تلمبه میزنه......من دیگه کنترلم رو از دست داده بودم و برای اینکه صدام در نیادش لب و دهنم رو به رون لیلا فشار میدادم و ارومناله میکردم و از اینکه بهارک داشت کونم رو جر میداد لذت میبردم.........چند دقیقه بعد من به اوج رسیدم و با فشار ارضا شدم و ابم اومد .اونقدر که خودملای پام خیسی کسم رو احساس کردم . تو این حال بهارک استوانش رو از توکونم اروم کشید بیرون اما من بازم دردم اومد خیلی زیاد ولی به حال کردنش میارزید.بهارک اروم با دستمال کاغذی لای پام رو پاک کردش و به ارومی شرت و شلوارم روکشید بالا همین که تنگی شرتم رو روی کونم احساس کردم(چون من همیشه شرت تنگ عادت دارم بپوشم) درد لذت بخشی رو توی کونم احساس کردم که هنوزم بعد کون دادن اون درد رو دوست دارمش.من از خستگی و سیستی بعد از سکس همون جا روی پای لیال خوابم برد وتا اخر زنگ خواب بودم ،خوب به اصطلاح من مریض بودم دیگه و امپولم زده بودن خانوم دکترا،اونم چه امپولی جای همه خانوما خالی....................ادامه دارد

Sunday, December 17, 2006

این داستان سفارش یکی از رفقاست . اگه نظری دربارش دارید برام بگید........
من هميشه تو مدرسه از هم كلاسيهام چيزهايي در مورد سكس ميشنيدم اما توسن شانزده سالگي چيزي ازش احساس نكرده بودم فقط بعد از پريودم يه مقدار به اصطلاح حشري ميشدم و روي كسم خارش احساس ميكردم...اينها گذشت و من تو سال تحصيلي جديد زياد با كسي دم خور نبودم.تو اون سال ها موقع زنگ تفريح كسي نبايد تو كلاس ها ميموند وهمه رو ميفرستادن تو حياط و يك نفر كه معمولا مبسر بود توكلاس ميموند كه البته من باهاش زياد عياق نبودم اما اون با دو سه تاازبچه ها حسابي جوربود و به اصطلاح يه باند تشكيل داده بودن و هميشه باهم بودن و ته كلاس باهم لژميشستن و پچ پچ ميكردن وميخنديدن يا مواقع بيكاري خيلي راحت تو بقل همديگه لم ميدادن وميخوابيدن،اما چون همه دختر بوديم كسي اعتنايي نميكرد.يه روز كه يكمي سرماخوردگي داشتم وقتي رفتم تو حياط يادم افتاد كه قرسم رو يادم رفته از تو كيف بردارم . براي همين خودم رو به ناظم مدرسه رسوندم و ازش خواهش كردم كه برم از تو كلاس قرسم رو بيارم اولش بشدت با اين كار من مخالفت كرد و گفت كه اصلا راه نداره اما در همين بين تلفن دفتر زنگ زد و حواسش رفت به جواب دادن تلفن و انگار ادم مهمي پشت تلفن بود چون كاملا من رو فراموش كرده بود و توجهي به من نداشت،منم از اين فرست استفاده كردم و گفتم ميرم قرسم رو بر ميدارم و زودي برميگردم پايين ،براي همين بي سروصدا به طرف راه پله ها رفتم و بعدش خودم رو به دم در كلاسمون رسوندم . كسي تو راه رو نبود.خواستم در رو باز كنم اما در خيلي سفت شده بود وباز نميشد اما از پشت در يه صداهاي گنگي مثل ناله به گوشم ميخورد،يه لحظه ترس برم داشت پيش خودم گفتم نكنه يكي از بچه ها توريش شده باشه.اول خواستم برم و ناظم ور صدا كنم اما كنجكاويم اجازه نداد وبراي همين تمام زورم رو جمع كردم و با تنم به در ضربه زدم ...ناگهان در باز شد و من داخل كلاس پرت شدم و افتادم روي زمين. يه دفه تمام تنم خشك شداز اون زاويه كه من ميديدم ليلامبسرمون و بهارك يكي ازهمون هم باندي هاش شرت و شلوارهاشون رو تا زانو پايين كشيده بودن و داشتن هم ديگه رو دستمالي ميكردن و از هم لب ميگرفتن.اما باورود ناگهاني من سه تاييمون از ترس جيق كشيديم ومن چون تاحالا اين صحنه ها رو نديده بودم ماتم برده بود اما ليلا كه دختر تيزي بود تندي شلوارش رو بالا كشيدو پريد طرف در و اون رو دوباره بست و اومد طرف من ودودستي يقه مانتم رو گرفت و من رو از زمين كند امامن حتي قدرت حرف زدن نداشتم هم ترسيده بودم هم دلم ميخواست بدونم اون ها دارن چيكارميكنن.براي همين خشكم زده بود.با اشاره ليلا ،بهارك هم خودش رو جمع و جور كرد واومد طرف من و از پشت چسبيد بهم...پایان قسمت اول
اینم قسمت دومش.....
...با صداي ليلا به خودم امدم: عوضي حالا شدي انتن كلاس ،ميخواي ما رو لو بدي،كي بهت گفت بپاي ما وايسي،...به زحمت گلوم رو صاف كردم و گفتم: نننه به خدا من ميخواستم قرصم رو بر دارم اخه سرماخوردم ببين و شروع كردم به سرفه كردن.ليلا گفت: غلط كردي ، تو گفتي و منم باور كردم،خبر چين كثيف.من ديگه گريم گرفته بود مخصوصا كه بهارك محكم منو گرفته بود و احساس ميكردم دارم خفه ميشم،با گريه گفتم :ولم كنيد تورو خدا من به كسي چيزي نميگم.باور كنيد .بهارك از پشت سرم گفت: از كجا حرفت رو باور كنيم.با التماس گفتم :اصلا هرچي بگيد گوش ميكنم.در اين وقت چشماي ليلا تنگ شد و گفت : پس بهارك شروع كن.من اولش متوجه منظور ليلا نشدم،اما وقتي ليلا دستش رو از زير مانتو به دكمه شلوارم رسوند فهميدم ميخوان با من چكار كنن.از ترس داشتم زهله ترك ميشدم.با گريه والتماس گفتم: غلط كردم كاري با من نداشته باشين،من هيچي نديدم به خدا...و شروع كردم بلند بلند گريه كردن.ليلا كه انگار از اين كار من خيلي عصباني شده بود با دست محكم روي دهنم رو گرفت وباعصبانيت گفت:ببين احمق جون خوب گوش كن ببين چي ميگم،تو دو راه بيشتر نداري يا هر چي من ميگم مثل بچه ادم گوش ميكني يا من به همه كلاس ميگم تو انتن خانم مدير هستي،خوب حالا كدومش؟ با عجز و نااميدي گفتم : حالا هيچ راه ديگه اي نداره؟من ميترسم اخه!!!ليلا يه لبخند پيروز مندانه زد و گفت:ببين، تو ما دو تا رو ديدي، تنها راه بستن دهن تو اينه كه تو هم از مابشي،يعني به اصطلاح شريك ما باشي،ميفهمي كه،در ضمن بدبخت يه حال اساسيم بهت ميديم.بايد از خدات باشه.تا كي ميخواي عين اين گره گوريا زندگي كني...... وليلا همين تور كه يه بندحرف ميزد دوباره اما ايندفه بااتمينان دستش رو به دكمه شلوار من رسونداما اندفه اون درست حدس زده بود ترس از اينكه تو مدرسه به انتن خانم مدير معروف نشم دهن من رو بسته بود.تا به خودم اومدم بيام ديدم ليلا شرت و شلوار منو تا مچ پام كشيده پايين و داره كسم رو بو ميكنم.بهارك هم ديگه حالا منو ول كرده بود و دستش رو از زير سوتينم به پستونام رسونده بود و اروم داشت با نوكشون بازي ميكرد.من حواسم به بهارك بود كه ناگهان تماس يه جسم نرمه خسيه داغ رو روي كسم وبعدش تاجكم حس كردم.از شانس من تازه پريروزپريودم تموم شده بود و با اولين تماس زبون ليلا ناخدااگاه اهام بلند شد.اين كار من كه از روي عمد نبود شهوت و حرص ليلا رو براي ليسيدن كسم بيشتر كرد و با گفتن جووووون حمله كرد طرف كسم.من ديگه حال خودم رو نميفهميدم و فقط اينو احساس كردم بهارك داره نوك پستونام روميك ميزنه...من تو اسمونا بودم و فقط وقتي زمين رسيدم كه بدنم شروع كرد به لرزيدن وبراي اولين بار اون حس لذت بخش رو تجربه كردم واز خوشي چندتا جيغ كوچولو زدم و شول شدم.ليلا و بهارك پشت سره هم ميخنديدن و ميگفتن ديدي خره چقدر كيف داشت،بدبخت اين همه نازو گوز ميكردي و من رو گذاشتن روي نيمكت كناري.بعد شروع كردن به مرتب كردن لباسم.من ديگه جون نداشتم،تا اومدم به خودم بيام زنگ خورد و بچه ها اومدن تو كلاس.من گيجه گيج بودم و تو پاهام احساس ضعف ميكردم. با بيحالي از دبيرمون اجازه گرفتم برم دستشويي اما انگار نميتونستم درست راه برم.دبيرمون يه نگاه به من كرد وبه ليلا گفت كمك كن بره بيرون.ليلا در حالي كه نيشش باز بوداومد و كمكم كرد از كلاس بيام بيرون و با خنده گفت :هان چته داري ميميري؟با تعجب گفتم :ليلا من يه حاليم تا حالا اين ريختي نشده بودم؟نكنه....پريد وسط حرفم وگفت: نه خره هيچيت نيست نترس . همه كم و بيش دفعه اول اينجوري ميشن.بيا بريم يه ابي به سرو صورتت بزن حالت جا بياد.از جلو دفتر كه رد شديم خانم ناظممون كه يه زن خوشگل و قد بلند بود از زير عينك منو ليلا رو برنداز كرد و گفت:شيما چت شده ؟حال نداري؟ ليلا با خنده گفت:خانم شيما دواش پيش منه ،حالش رو الان جا ميارم دوباره!!!وشروع كرد به خنديدن...خانم ناظم هم يه لبخند زد اما زودي حالتش رو عوض كرد و همين تور كه دور ميشد بلند گفت: ليلا پس مواظبش باشيا...ورفت. وقتي از دستشويي برگشتيم من حالم بهتر شده بود اما ته كسم يه جوري بود.اينو تو راه رو به ليلا گفتم،انگاري ليلا شده بود دكتر من.ليلا تو راه رو پشت در كلاس بقلم كرد و يه لب سفت ازم گرفت و گفت : گفتم كه دوات پيشه منه و دستم رو گرفت وكشيد تو كلاس.وقتي خواستم سر جام بشينم ليلا محكم دستم رو كشيد به طرف عقب كلاس.وقتي تو چشماش نگاه كردم با نگاهش بهم فهموند كه از اين به بعد ديگه منم بايد لژ نشين باشم و اين تازه شروع ماجراهاي ما بود................پایان قسمت دوم
.

Saturday, December 09, 2006

در نگاه كساني كه پرواز را نميفهمند هرچه بيشتر اوج بگيري كوچكتر خواهي شد......

Thursday, November 23, 2006

تو اداره 2 ...

اقا جون دوباره سلام...
خوب من دوباره اومدم اما یه چند تا مطلب هست که باید بگم...
اول اینکه میدونید این داستان تخلیه هست و واقعیت نداره پس چرت وپرت برام نفرستین.
دوم اینکه نوشتن این داستان دلیل بر تایید اینکار نیست اما این فانتزی سکسی هست که خودتون میدونید به چه دردی میخوره...
سوم اینکه من حرفی از نوشتن ندارم موضوع هم زیاد دارم تا دلتون بخواد اما از یه چیز میترسم و اون این هست که کسانی که هنوز به بلوغ فکری نرسیدن این مطالب رو بخونن و فکر کنن هر زنی که یه کم لباس راحت مپوشه جندست یا میشه کردش...تو این جامعه متاسفانه ضریب امنیت سکسی به شدت به نظر من پایین هست و حکومت هم هیچ چاره ای براش نداره پس خودتون به هر چی قبول دارین قسم یکم مراعات کننین بخدا به نفع همست...
این داستان رو تقدیم میکنم به اونی که خودش میدونه،چون بخاطر ایشون نوشتم..............
تو اداره ۲...
خوب اون روز من گیج و منگ خودمو رسوندم به اطاقم و ولو شدم پشت میزم وتا اخر وقت از جام تکون نخوردم و همش دستم لای پام بود وبا خودم ور میرفتم...شب که داشتم میرفتم خونه تو تاکسی یه جوون کم سن کنارم بود که خودش رو هی میمالید به من و این اتیش منه بیچاره رو بیشتر کرد،خونه که رسیدم شوهرم نبود ویه کاغذ برام گذاشته بود که شب رفته خونه مادرش،انگار دنیا رو سرم خراب شده بود،حالا قدر کیرش رو میدونستم و میفهمیدم چه نعمتی در کنارم نیست...بگذریم تا صبح کلافه بودم وبا خودم کلنجار میرفتم و اصلا درست و حسابی نخوابیدم.نمیدونم کی صبح شد که من نفهمیدم،اولش میخواستم اداره رو بیخیال شم اما یه دفه یاد جاهد افتادم وبه خودم گفتم شاید اون بتونه دردم رو دوا کنه،زود پشودم یه دوش گرفتم و خودمو تروتمیز کردم،یه ست مشکی لباس زیر هم پوشیدم و لباسام رو تنم کردم و بعد کلی ارایش رفتم شرکت تو راه نگاه مردها رو احساس میکردم و کلی این دفعه حال میکردم بر عکس همیشه...اداره که رسیدم سیما همکارم کشیدم یه گوشه و گفت دیوونه مگه داری میری عروسی ، چه خبره ....رفتم تو توالت زنونه ،دیدم راست میگه و یکم ملایمش کردم و رفتم تو اتاقم.برعکس همیشه این دفعه انگار منتظره کسی بودم و اون کسی نبود به جز اون جاهد عوضی...از دستش خیلی عصبانی بودم،اما از طرفی تنها کسی که دوای درد منو داشت اون لعنتی بود برای همین تاب نیوردم و زنگ زدم به پاتوقش یعنی ابدار خونه.بعد چند تا زنگ اقا رسول ابدارچی گوشی رو برداشت وبا اون صدای زیقش گفت: در خدمتم،بی مقدمه گفتم :اگه جاهد اونجاست بگو بیاد پیشه من. تا اینو شنید با یه چشم کشدار حرفم رو تایید کرد و منم گوشی رو گذاشتم...چند دقیقه بعد جاهد جلو میزم وایساده بود وداشت میخندید.هم بدم میاومد از خندش هم دلم میخواست بقلم کنه،با یه صدای دو رگه همراه با گریه بهش گفتم: عوضی این چه بلایی بود سرم اوردی؟ و بی اختیار اشگم سرازیر شد،وقتی به خودم اومدم دیدم جاهد بقلم کرده و من کیره گندش رو روی شونم حس میکنم و اون داره با پستونم ور میره،اصلا من نفهمیدم کی دستش رو رسونده بود اونجا...نفسم در نمیومد بریده بریده گفتم:وای جاهد دارم میمیرم اخه لامذهب یه کاری بکن...اونم که انگار منتظره این حرفم بود،سرش رو اورد دم گوشم و نجواکنان در حالی که هنوز داشت با حوصله به کارش ادامه میداد گفت: حالت بده،دلت میخواد ،کلافه ای، میخاره توووش ، دوات پیشه منه اما یه شرط داره اونم اینه که به عمو جاهد از این به بعد نه نگی و دستش رو از لای مانتوم کرد تو شلوارم وشروع کرد به مالیدن کسمو در گوشم گفت باشه عموجان و لبش رو گذاشت رو لبام...اروم گفتم: باشه ،هر چی تو بخوای فقط راحتم کن لعنتی!
سریع از پشت سرم اومد اون ور میز بعد گفت: پنج دقیقه دیگه بیا ابدار خونه پشتی و رفت.یه نگاه به خودم انداختم وای خدای من چه سرو وعضی:دکمه های مانتم تا پایین باز بود،زیپم بازشده بود وسفیدی پاهام از کنار شرت توری مشکیم کاملا پیدا بود در ضمن جفت پستونام از تو سوتیینم اومده بود بیرون...زودی خودمو مرتب کردم،شانس اوردم کسی ندید منو تو اون حال،بلند شدم وراه افتادم طرف ابدارخونه و رفتم داخل،جاهد پشت میز وسط همون جایی که دیروز منوکردش نشسته بود و داشت سیگار دود میکرد واز لای دودا به من میخندید با حالت قهر و دلخوری نشستم و گفتم: خوب،یالا دیگه.بلند شد و تویه لیوان یه مشت گرد و دونه ریخت وبا ابجوش هم زد داد دستم گفت :بخور ارومت میکنه.با اخم گفتم:مثله دیروز جناب دکتر.خندید گفت: نه دیوونه و یه پک محکم به سیگارش زد و دودش رو توصورتم فوت کرد.نفسم بند اومد با سلفه چندتا فحشش دادم ولیوان رو سرکشیدم...انگار اب که ریختن رو اتیش تنم اروم شد،گفتم:اخیش راحت شدم.گفت: قولت که یادت نرفته. با اخم بهش گفتم:انتر تو منو چیز خورم کرده بودی...پرید تو حرفم با حالتی امیخته از ترس و هیجان گفت:تو قول دادی بعدشم تقصیر خودت بود یه سال منو تو کفه خودت گذاشته بودی مجبورم کردی،تازه من فقط بهت یه جوشونده گیاهی دادم...تازه فهمیدم تو این چند وقت اقا چی تو سرش بوده و من چی فکر میکردم،با عصبانیت گفتم ولی تو جای بابای منی اخه.گفت:مگه باباها دل ندارن وبرگشت رو به پنجره ایستاد.نمیدونم چی تو صداش بود که دلم نرم شد مخصوصا وقتی یاد اون کیر گندش اوفتادم بلند شدم ورفتم از پشت بهش چسبیدم و گفتم :حالا خودت رو نگیر واسه من بابا من سره قولم هستم اما شرط داره.سریع برگشت و گفت:چیه هر چی باشه قبول.گفتم:من میگم کی کجا چه وقت و چطوری!خنده مرموزی کرد و گفت قبول.وقتی داشتم از دره ابدارخونه میرفتم بیرون گفت:وقت ناهار اتاق اخری منتظرما.گفتم:تا ببینم...
اومدم تو اتاقم و رفتم سره کارام یه وقت دیدم تلفن داخلیم داره زنگ میخوره:الو کجایی ساعت دوازده ست که؟ گفتم:تاببینم و قطع کردم یکم از این کارم ناراحت شدم اما سریع به خودم گفتم اونم دیروز از تو سو استفاده کرد پس ناراحتی نداره.از اتاق اومدم بیرون برم دستشویی دیدم ته راهرو وایساده وداره زاغ سیای منو چوب میزنه تا منو دید رفت سمت اتاق عقبی من خندم گرفت و رفتم تو دستشویی. داخل گه رفتم همین که شلوارم رو پایین کشیدم دیدم شرتم از ترشحاتم خیس شده و سفیدک زده و باید عوضش کنم منم همیشه شرت زاپاس تو کیفم دارم تو این فکرا بودم و چون دستشویی های شرکت فرنگی هست خیلی راحتن.داشتم خودم رو میشستم که از برخورد اب با فشار به کسم خوشم اومد ودوباره حشری شدم ویاد کیر کلفت جاهد که ازمال شوهرم خیلی کلفت تر بود افتادم،تو این فکرا بودم که خودمو جلوی دراتاقش دیدم دیگه معطل نکردم و داخل شدم همین که تو رفتم پرید بقلم کرد و شروع کرد به خوردن لبام به زور لبم روازاد کردم و گفتم بابا یواش تر حداقل بیا لباسامون رو دراریم و شروع کردم به لخت کردنش اونم همین تور...حالا اون لخت لخت بود با یه کیره راست که از بس شق شده بود سرش کاملا قرمز شده بود( خانوم های محترمه خدا قسمت کند)اما من هنوز شرت و کرستم و جورابای نازک کوتاه مشکیم که تا زانوم بودش تنم بود خواستم اونا رم درارم که با خواهش گفت نه درشون نیار اینجوری سکسی تره خندم گرفت ویاد این فیلم سوپرهای فرانسوی افتادم تا اومدم به خودم بیام دیدم رو همون تخت جادویی دراز کشیدم و اون داره از کنار شرتم کسم رو میخوره ولبای کسم رومیک میزنه وبا نوک پستونام ور میره از ترسه اینکه صدام نره بیرون دستم رو گذاشته بودم رو دهنم احساس میکردم تمام جونم داره از لای پام بیرون میزنه نامرد کارش رو خوب بلد بود هم زمان با انگشت داشت از کون هم بازم میکرد با این که از کون نمیخواستم بهش بدم اما از اینکارش لذت میبردم با ناله گفتم : یالا دیگه بدش تووووووو اخه مردم که من.دوباره حملات زبونش رو تاجکم بیشتر کرد تا من بی اختیار ابم اومد وبیحال شدم...یه لحظه احساس کردم دارم از هم باز میشم و تا زیر نافم کیرش رو احساس میکردم هم درد هم لذت از این جسم داغ و کلفت صدا رو تو گلوم خفه کرده بود. با ناله گفتم :وای من دیگه دارم پرواز میکنم ،جررررم بده پاررررم کن وشروع کردم به ناله کردن. نمیدنمچند دقیقه منو اون طوری داشت میکرد فقط میدونم دو بار ابم تو مدت اومد و دیگه کسم اب نداشت برا همین کشید بیرون و هم زمان دوتا انگشتش رو هم از سوراخ کونم بیرون اورد من تازه فهمیدم چی توم بوده وچرا اینقدر درد داشتم تا اومدم اعتراض کنم کمرم رو یکم داد بالا ترو کلاهک کیرش رو جایگزین انگشتاش کرد و ثابت نگه داشت.اروم گفت: تا حالا از کون دادی؟ با سر تایید کردم و با ناله گفتم :اما تو خیلی کلفتی دارم جر میخورمممممممممممم...
یه مقدار دیگه حول داد تو و گفت:عادت میکنی جیگر،خودم کونیت میکنم ودوباره حول دادتو . بی اختیار اشکم در امد . نمیدونم دید یا نه اما با حوصله شروع کرد اورم تلمبه زدن وفقط قسمت سر کیرش رو داخلم میکردو همزمان با کسم و چوچولم هم بازی میکرد . یواش یواش منم سر حال اومدم وشروع کردم به حال کردن وور رفتن با ممه هام اونم دیگه کامل کیره به اون کلفتی رو داخل کونم میکرد و در میوورد و رفته رفته کیرش بزرگتر میشد و این یعنی که میخواست ابش بیاد اما تا اومدم بگم تو نریز احساس کردم توی سوراخ کونم داغ شد و با فشار داره پمپ میکنه داخلم منم از این حالت دوباره اورگاسم شدم ودیگه راستی راستی از حال رفتم...
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم لباسم روتنم کرده و منو خوابونده رو تخت وخودش داره سیگار میکشه.تا دید من بلند شدم اومد طرفم و گفت :حالت خوبه جاییت درد نمیکنه و دیستش رو طرفم دراز کرد تا بلند بشم. چشمتون روز بد نبینه همین که بلند شدم فهمیدم چی داره میگه...ادامه دارد.