roozhay man

Saturday, July 29, 2006

تا بوده همین بوده...
این جمله ای بود که اقام خدابیامرز همیشه گوشه لبش بود.حالا که به حرفاش فکر میکنم میبینم راست میگفت, انگاری دنیا تکرار مکررات, نمیدونم, داستان منم مثل همه اتفاقات دنیا خیلی بی مقدمه شروع شد,بی صدا ریشه دووند و خیلی بی خبر تموم شد...
خوب یادم میاد یه صبح سرد زمستون بود تازه رسیده بودم سر چهارراه وهنوز بساتم رو درست و حسابی پهن نکرده بودم. اخه هنوز به این کار درست عادت نکرده بودم.چند هفته ای بود بیکار شده بودم درست روز گرفتن دیپلم صاب کارم منو چند تای دیگه رو جواب کرد,روفقا میگفتن میخواد اشناهای خودشو بیاره سرکار,به هر صورت من حالا داشتم سراین چهارراه و اون چهارراه سیگار فروشی میکردم.نمیدونم چه مرگم شده بود چند روز پشت سرهم میرفتم سر چهارراه خیابون... نه اینکه از اونجا خوشم بیاد یا چیز خاصی مد نظرم باشه اما کارای دنیا همینه...
اره داشتم میگفتم که داشتم بند جعبه سیگارامو روی شونم جابجا میکردم که چرخای یه ماشین جلوم ترمز کرد.مثل همیشه خدا توجه نکردم و به وررفتنم با بند ادامه دادم اما صدای بوق نکره ماشین منو دو متر از زمین پروند, وشلیک چندتا بوق دیکه حسابی قاطی کرده بودم.سر صبحی حسابی حالم گرفته بود,رفتم طرف راننده, تو ماشین نمیدونم چرا معلوم نبود,برای همین چندتا محکم زدم به شیشه,همون طور که انتظار داشتم شیشه ماشین تا نصفه به ارومی سر خورد اومد پایین.دستم گذاشتم دم ستون اومدم فش بدم که یه صدای ظریف زنونه تو گوشم پیچید...
- اقا یه پاکت کنت قرمز,لطفا!؟
نمیدونید چه جوری زبونمو به سقم کوبیدم تا دری وریا بیرون نیاد.پاک قاط زده بودم.از یه طرف دلم میخواست فشش بدم ,از یه طرف من تاحالا بازن کل کل نکرده بودم.اصلا مال این حرفا نبودم.برا همین ماتم برده بود.دوباره صدا تو گوشم پیچید:
- ای عمو مگه کاسب نیستی؟حواست کجاست؟
یهو چرتم پاره شد,خوب که دقت کردم یه دختر هم سن سال خودم گردنشو تا نصفه از پنجره بیرون اورده بود وداشت باچشمای گردشده به من نگاه میکرد.بوی عطر عجیبی تمام مشامم رو پر کرد.توری که انگارمست شدم,لامسب نمیدونم ,یهو تموم تنم شل شد...
دوباره با خنده گفت: - باباجون بجنب من همین توریم دریم شده شانس مام سیگارفروش محلم بازیش گرفته,نکنه توپ کردی,نکنه دوپنگی باشی...
و یمشت حرف دیگه بعدشم شلیک خنده چند نفر باهم.خوب که دقت کردم دوتا دختر دیگه هم تو ماشین بودن داشتن چرت و پرت میگفتن و میخندین.بی اختیارسرمو انداختم پایین.چون اصلا روی نگاه کردن توروی زن رونداشتم.همون تور که سرم پایین بود تو جعبم دنبال سیگار میگشتم اما یادم نمیامد چه سیگاری بودعبراهمین با خجالت سرمو اوردم بالا گفتم:-ببخشید چه سیگاری فرمودید؟
همون تور که انتظار داشتم دوباره قهقه خنده ها فضارو پرکردولای خنده ها دوسه بار اسم کنت روشنیدم.معطل نکردم ودنبال یه پاکت کنت گشتم تا شاید این داستان تموم بشه,اما از شانس لنگ من هرچی بیشتر گشتم کمتر اثری از کنت تو جعبم پیدا کردم,تازه یادم اومد دیشب تمومشوفروختم ویادم رفته برم دوباره از مش قاسم بگیرم.برا همین با گردن کج سرمو بالا کردم گفتم شرمندم تموم کردم.
دوباره شلیک خنده اونم بلند تر یکی میگفت:نگقتم نشست.اون یکی میگفت داداش از کجا جنس گرفتی ؟خیلی حق بوده! خلاصه یه مشت دری وری و بعدش صدای جیق لاستیکای ماشین بود که تو گوشام پیچید....
اون روز شب شد مثل روزای دیگه خدا.چند روز گذشت.روزای اوخر پاییز بود وهواهر روز سرد ترمیشد,اما چاره ای نبود من باید کار میکردم تا خرج مادرم وخواهر کوچیکم رو بدم.پای جعبم نشسته بودم و داشتم رد شدن ماشینای مدل بالا روتماشا میکردم و پیش خودم فکر میکردم توی اونا حتما باید خیلی گرم باشه.راستی که تا بود همین بود...از وقتی یادم میاد کارمیکردم حتی اون موقع ها که اقا م خدا بیامرز زنده بود.یعنی از هفت هشت سالگی...اقام یه نگهبان ساده کتاب خونه بود مگه چقدر حقوق داشت. کوچیکتر که بودم سه ماه تابستون کارمیکردم تاپول جمع کنم وسایل سال تحصیلی مثل کتاب دفترو از این جورچیزا بخرم...بعدشم که بزرگتر شدم مجبور شدم به خاطر مریضی اقام واینکه نمیتونست بره سر کار ترک تحصیل کنم وبرم شبانه اما هیچ سالی رد نشدم,نمیگم شاگرد اول بودم چون از خسته گی همش سر کلاس خوابم میبرداما از بچه گی کتاب و درسو مدرسه رو دوست داشتم.اقام با اینکه سواد درست و حسابی نداشت همیشه از کتابخونه برام کتاب میاورد و شاید تنها سرگرمی من تواون سن همین کتابهابودعادتی که تا الان هم بامنه...
بگذریم اونروز داشتم یه کتاب از سارتر میخوندم گاهی سرم تو کتاب بود و گاهی به ماشینا خیره میشدم,هوا خیلی سردبود انگشتام از سرما گزگزمیکرداما چه میشد کردباید تحمل میکردم.همین تور که سرم توکتاب بوددوباره تومشامم یه بوی اشنایی روحس کردم.ناخوداگاه یه نفس عمیق کشیم تا ریه هام از این بو پربشن,این عطروبو یه ارامش خاصی بهم میداد.تواین حال وهوا بودم که دیدم کسی میگه اقا ببخشید,میشه کمکم کنید؟ سرمو اوردم بالا دیدم یه خانومی با لباسای خیلی شیک جلوم وایساده...یه مقدار مضطرب به نظر میرسید.چهرش به نظرم اشنا اومد اما هر چی فکر کردم نتونستم بشناسمش.
- خواهش میکنم چه کاری ازمن برمیاد؟
- من ماشینم پنچرشده چقدر میگیرید برام لاستیکش روعوض کنید؟
- این حرفا چیه خانم!کمکی از دستم بربیاد دریغ ندارم.
دنبال اون خانم به طرف ماشین راه افتادم,اما همش توذهنم دنبال صاحب اون صورت اشنا میگشتم.رسیدیم دم ماشین,بدون معطلی شروع کردم.زاپاس رو بیرون اوردم و شروع کردم.بخاطر سرما انگشتام کرخت بودودرست کار نمیکرد.امابه هرجون کندنی بود تمومش کردم و با تکه کهنه ای کنار صندوق بود دستام روداشتم پاک میکردم که یه اسکناس هزار تومنی جلوم گرفت و گفت: بفرمایید,زحمت کشیدید!
نمیدونم چه مرگم شد که گفتم نه اصلا حرفشم نزنید.نه اینکه از پول بدم میامدیا دفعه اولم بود,یا اینکه واسه دختره میخواستم کلاس بزارم. نه بخدا!!! بعضی وقتا ادم یه حرفی بدون هیچ غرضی تو دهنش میاد.شایدم برا اینکه خیلی باهام با احترام رفتارکرد . به هرحال خیلی محکم گفتم نه خواهش میکنم.وقتی سفتی منودید گفت پس لطفا یه پاکت کنت قرمز به من بده . انگار یه چیزی تو مخم تکون خورد. گفتم ببخشید صورت شما نمیدونم چرا برامن اشناست.دیدم یه لبخند همراه خجالت بهم تحویل داد و کمی سرشو انداخت پایین و گفت چند روز پیش یادتون میاد چندتا خانوم میخواستن ازشماسیگارکنت بخرن شمانداشتین و...من دیگه بقیه حرفاش رو نفهمیدم و تازه فهمیدم اون کیه...از تغییر حالت صورت من یکم مضطرب شد وگفت ناراحت شدید. اروم گفتم نه پیش میاد.گفت میدونم اون روز منو دوستام یه کمی زیاده روی کردیم,ببخشید.گفتم نه اصلا خوب پیش میاد تقصیر خودم بود.
دیدم رسیدیم پای بساتم.خم شدم و یه پاکت کنت قرمز بهش دادم و هرکاری کردم بقیه پولش رونگرفت.بعدش گفت خوب من باید برم از اشنایی تون خوشحال شدم ودستش رو اورد جلووگفت من شادی هستم.تو فیلما دیده بودم زنا با مردا دست میدن برای نشان دادن دوستی , اما من تا بحال با زنی دست نداده بودم , چه برسه زنی با این تیپ و قیافه.براهمین باخجالت دستم رو به طرفش دراز کردم.تو اون لحظه فکرمیکردم تموم خیابون دارن منو نیگامیکنن که میخوام با یه زن غریبه دست بدم.انگار از صورتم خجالتم پیدا بود.چون با خنده ظریفی گفت نترس غریبی نکن حالا با هم اشنا میشیم وازنیمه راه دستم رو گرفت و فشردازگرمای دستش دلم یخ کرد ولبام سفید شد . چند لحظه تواون حالت بودیم . بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت خوب من باید برم و دستم رو رها کرد وهمین تور که به طرف ماشین میرفت گفت همیشه اینجایی؟زبونم بند اومده بود, برا همین با سر تایید کردم.لبخندی تحویلم داد وباهام بای بای کرد و رفت....... be continiued ot
.