roozhay man

Sunday, December 17, 2006

این داستان سفارش یکی از رفقاست . اگه نظری دربارش دارید برام بگید........
من هميشه تو مدرسه از هم كلاسيهام چيزهايي در مورد سكس ميشنيدم اما توسن شانزده سالگي چيزي ازش احساس نكرده بودم فقط بعد از پريودم يه مقدار به اصطلاح حشري ميشدم و روي كسم خارش احساس ميكردم...اينها گذشت و من تو سال تحصيلي جديد زياد با كسي دم خور نبودم.تو اون سال ها موقع زنگ تفريح كسي نبايد تو كلاس ها ميموند وهمه رو ميفرستادن تو حياط و يك نفر كه معمولا مبسر بود توكلاس ميموند كه البته من باهاش زياد عياق نبودم اما اون با دو سه تاازبچه ها حسابي جوربود و به اصطلاح يه باند تشكيل داده بودن و هميشه باهم بودن و ته كلاس باهم لژميشستن و پچ پچ ميكردن وميخنديدن يا مواقع بيكاري خيلي راحت تو بقل همديگه لم ميدادن وميخوابيدن،اما چون همه دختر بوديم كسي اعتنايي نميكرد.يه روز كه يكمي سرماخوردگي داشتم وقتي رفتم تو حياط يادم افتاد كه قرسم رو يادم رفته از تو كيف بردارم . براي همين خودم رو به ناظم مدرسه رسوندم و ازش خواهش كردم كه برم از تو كلاس قرسم رو بيارم اولش بشدت با اين كار من مخالفت كرد و گفت كه اصلا راه نداره اما در همين بين تلفن دفتر زنگ زد و حواسش رفت به جواب دادن تلفن و انگار ادم مهمي پشت تلفن بود چون كاملا من رو فراموش كرده بود و توجهي به من نداشت،منم از اين فرست استفاده كردم و گفتم ميرم قرسم رو بر ميدارم و زودي برميگردم پايين ،براي همين بي سروصدا به طرف راه پله ها رفتم و بعدش خودم رو به دم در كلاسمون رسوندم . كسي تو راه رو نبود.خواستم در رو باز كنم اما در خيلي سفت شده بود وباز نميشد اما از پشت در يه صداهاي گنگي مثل ناله به گوشم ميخورد،يه لحظه ترس برم داشت پيش خودم گفتم نكنه يكي از بچه ها توريش شده باشه.اول خواستم برم و ناظم ور صدا كنم اما كنجكاويم اجازه نداد وبراي همين تمام زورم رو جمع كردم و با تنم به در ضربه زدم ...ناگهان در باز شد و من داخل كلاس پرت شدم و افتادم روي زمين. يه دفه تمام تنم خشك شداز اون زاويه كه من ميديدم ليلامبسرمون و بهارك يكي ازهمون هم باندي هاش شرت و شلوارهاشون رو تا زانو پايين كشيده بودن و داشتن هم ديگه رو دستمالي ميكردن و از هم لب ميگرفتن.اما باورود ناگهاني من سه تاييمون از ترس جيق كشيديم ومن چون تاحالا اين صحنه ها رو نديده بودم ماتم برده بود اما ليلا كه دختر تيزي بود تندي شلوارش رو بالا كشيدو پريد طرف در و اون رو دوباره بست و اومد طرف من ودودستي يقه مانتم رو گرفت و من رو از زمين كند امامن حتي قدرت حرف زدن نداشتم هم ترسيده بودم هم دلم ميخواست بدونم اون ها دارن چيكارميكنن.براي همين خشكم زده بود.با اشاره ليلا ،بهارك هم خودش رو جمع و جور كرد واومد طرف من و از پشت چسبيد بهم...پایان قسمت اول
اینم قسمت دومش.....
...با صداي ليلا به خودم امدم: عوضي حالا شدي انتن كلاس ،ميخواي ما رو لو بدي،كي بهت گفت بپاي ما وايسي،...به زحمت گلوم رو صاف كردم و گفتم: نننه به خدا من ميخواستم قرصم رو بر دارم اخه سرماخوردم ببين و شروع كردم به سرفه كردن.ليلا گفت: غلط كردي ، تو گفتي و منم باور كردم،خبر چين كثيف.من ديگه گريم گرفته بود مخصوصا كه بهارك محكم منو گرفته بود و احساس ميكردم دارم خفه ميشم،با گريه گفتم :ولم كنيد تورو خدا من به كسي چيزي نميگم.باور كنيد .بهارك از پشت سرم گفت: از كجا حرفت رو باور كنيم.با التماس گفتم :اصلا هرچي بگيد گوش ميكنم.در اين وقت چشماي ليلا تنگ شد و گفت : پس بهارك شروع كن.من اولش متوجه منظور ليلا نشدم،اما وقتي ليلا دستش رو از زير مانتو به دكمه شلوارم رسوند فهميدم ميخوان با من چكار كنن.از ترس داشتم زهله ترك ميشدم.با گريه والتماس گفتم: غلط كردم كاري با من نداشته باشين،من هيچي نديدم به خدا...و شروع كردم بلند بلند گريه كردن.ليلا كه انگار از اين كار من خيلي عصباني شده بود با دست محكم روي دهنم رو گرفت وباعصبانيت گفت:ببين احمق جون خوب گوش كن ببين چي ميگم،تو دو راه بيشتر نداري يا هر چي من ميگم مثل بچه ادم گوش ميكني يا من به همه كلاس ميگم تو انتن خانم مدير هستي،خوب حالا كدومش؟ با عجز و نااميدي گفتم : حالا هيچ راه ديگه اي نداره؟من ميترسم اخه!!!ليلا يه لبخند پيروز مندانه زد و گفت:ببين، تو ما دو تا رو ديدي، تنها راه بستن دهن تو اينه كه تو هم از مابشي،يعني به اصطلاح شريك ما باشي،ميفهمي كه،در ضمن بدبخت يه حال اساسيم بهت ميديم.بايد از خدات باشه.تا كي ميخواي عين اين گره گوريا زندگي كني...... وليلا همين تور كه يه بندحرف ميزد دوباره اما ايندفه بااتمينان دستش رو به دكمه شلوار من رسونداما اندفه اون درست حدس زده بود ترس از اينكه تو مدرسه به انتن خانم مدير معروف نشم دهن من رو بسته بود.تا به خودم اومدم بيام ديدم ليلا شرت و شلوار منو تا مچ پام كشيده پايين و داره كسم رو بو ميكنم.بهارك هم ديگه حالا منو ول كرده بود و دستش رو از زير سوتينم به پستونام رسونده بود و اروم داشت با نوكشون بازي ميكرد.من حواسم به بهارك بود كه ناگهان تماس يه جسم نرمه خسيه داغ رو روي كسم وبعدش تاجكم حس كردم.از شانس من تازه پريروزپريودم تموم شده بود و با اولين تماس زبون ليلا ناخدااگاه اهام بلند شد.اين كار من كه از روي عمد نبود شهوت و حرص ليلا رو براي ليسيدن كسم بيشتر كرد و با گفتن جووووون حمله كرد طرف كسم.من ديگه حال خودم رو نميفهميدم و فقط اينو احساس كردم بهارك داره نوك پستونام روميك ميزنه...من تو اسمونا بودم و فقط وقتي زمين رسيدم كه بدنم شروع كرد به لرزيدن وبراي اولين بار اون حس لذت بخش رو تجربه كردم واز خوشي چندتا جيغ كوچولو زدم و شول شدم.ليلا و بهارك پشت سره هم ميخنديدن و ميگفتن ديدي خره چقدر كيف داشت،بدبخت اين همه نازو گوز ميكردي و من رو گذاشتن روي نيمكت كناري.بعد شروع كردن به مرتب كردن لباسم.من ديگه جون نداشتم،تا اومدم به خودم بيام زنگ خورد و بچه ها اومدن تو كلاس.من گيجه گيج بودم و تو پاهام احساس ضعف ميكردم. با بيحالي از دبيرمون اجازه گرفتم برم دستشويي اما انگار نميتونستم درست راه برم.دبيرمون يه نگاه به من كرد وبه ليلا گفت كمك كن بره بيرون.ليلا در حالي كه نيشش باز بوداومد و كمكم كرد از كلاس بيام بيرون و با خنده گفت :هان چته داري ميميري؟با تعجب گفتم :ليلا من يه حاليم تا حالا اين ريختي نشده بودم؟نكنه....پريد وسط حرفم وگفت: نه خره هيچيت نيست نترس . همه كم و بيش دفعه اول اينجوري ميشن.بيا بريم يه ابي به سرو صورتت بزن حالت جا بياد.از جلو دفتر كه رد شديم خانم ناظممون كه يه زن خوشگل و قد بلند بود از زير عينك منو ليلا رو برنداز كرد و گفت:شيما چت شده ؟حال نداري؟ ليلا با خنده گفت:خانم شيما دواش پيش منه ،حالش رو الان جا ميارم دوباره!!!وشروع كرد به خنديدن...خانم ناظم هم يه لبخند زد اما زودي حالتش رو عوض كرد و همين تور كه دور ميشد بلند گفت: ليلا پس مواظبش باشيا...ورفت. وقتي از دستشويي برگشتيم من حالم بهتر شده بود اما ته كسم يه جوري بود.اينو تو راه رو به ليلا گفتم،انگاري ليلا شده بود دكتر من.ليلا تو راه رو پشت در كلاس بقلم كرد و يه لب سفت ازم گرفت و گفت : گفتم كه دوات پيشه منه و دستم رو گرفت وكشيد تو كلاس.وقتي خواستم سر جام بشينم ليلا محكم دستم رو كشيد به طرف عقب كلاس.وقتي تو چشماش نگاه كردم با نگاهش بهم فهموند كه از اين به بعد ديگه منم بايد لژ نشين باشم و اين تازه شروع ماجراهاي ما بود................پایان قسمت دوم
.

Saturday, December 09, 2006

در نگاه كساني كه پرواز را نميفهمند هرچه بيشتر اوج بگيري كوچكتر خواهي شد......