roozhay man

Monday, April 10, 2006

اولین روزها... قسمت اول

این داستان با کمی تغییر کاملا حقیقیه،اگه خواستید نظر بدید،چون از نوشتن خاطراتم هدفی دارم:
میخوام فکرمو جمع کنموببرم به اون سالها،سالهایی که همش ۱۷یا۱۶ سال بیشترنداشتم ودنیا برام رنگه دیگه ای بود.هرچند که تمام خاطراتش برام زندست، اما خوب من بخشی از وجودمو تو اون روزا جا گذاشتم...
تابستون سال ۷۰ بود،تازه پشت لبم سبز شده بود وبرا خودم دنیایی داشتم،احساس قدرت میکردم،احساس استقلال و آزادی،فکر اینکه دیگه قرار نیست به کسی در مورد رفت و آمدم توضیح بدم واینکه دیگه هر ساعتی دلم خواست میتونم برم خونه یا هرجای دیگه ،نیروی مضاعف بهم میداد.
من تازه تو شرکت کوچولوی فنی یکی از آشناهای نزدیک استخدام شده بودم.با حقوق روزانه ۳۰۰ تومان.به خودم افتخار میکردم که میونه هم سن و سالام ،ازهمه زودتر مستقل شده بودم ودیگه از بابام پول تو جیبی نمیگرفتم.اینو از نگاه بچه محل هام که غروب برمیگشتم خونه میفهمیدم.شرکت پایین پارک شهر بودوخونه ما گیشا،فاصله زیاد بودولی از شوق آزادی عمل تازه برام مثل یه مسافرت دل چسب بود.وقتی یه بلیط یک تومانی به راننده واحدمیدادمو میپریدم تو اتوبوس،انگاری داشتم میرفتم کشف یه دنیای جدید...راستی که روحیه و دید آدم چقدر تغییر میکنه،بگذریم.
۸صبح دنیای من شروع میشد،روزها کارم تو شرکت این بود که اول اونجارو تمیز میکردم،بعد شروع میکردم به انجام ادامه کارهای دیروز،اخه من هنرستان برق و الکترونیک درس میخوندم وسرم درد میکرد واسه این جور کارها.تازه لابلای کارهام ،صبحانه رو هم اماده میکردم وبعضی ازروزها که کارم کمتر بود ناهار هم درست میکردم،هنوزم که هنوزه از آشپزی خوشم میاد،اینم یکی از خول بازی های منه...خرید هم میکردم،هم وسایل فنی و تخصصیه شرکت رو وهم وسایل روزانه،خلاصه بگم یه آچارفرانسه به تمام معنا،البته این روحیه آچاری رو هنوزم دارم اما کمتر در معرض دید قرار میدم،چون ازش سوع استفاده میشه...
روزهای خوبی بود،عصر که برمیگشتم محل،رفقا مثل همیشه سرچهارراه پلاس بودن والاف،ازاینکه من مثل اونا نبودم احساس غرور میکردم،اما خوب تواون سن، ساعتها رو باهم سن وسال های خودم گذروندن برام یه جذابیت دیگه ای داشت.اون ها از اتفاقاتی که درطول روزتومحل افتاده بود میگفتن ومنم ازکارم.حدود ۱۰یا۱۲ تا پسر بودیم که من از همه بیشتر با افشین و سهیل وشاهین دوست بودم.
خوب یادمه،بحث داغ اون روزا سراین بود که تومحل کی دنبال کدوم دخترافتاده وآیا اون دختر بهش پا داده یا نه،که معمولا با ناز کردن دخترا ویا دعواهای به اصطلاح ناموسی خودمون همراه بود وهرکسی یه چیزی برای گفتن داشت،و آخر این تلاش ها معمولا به عشق های آتشین و زودگذرتبدیل میشد،که خاصه اون دورست، اون روزا نه کامپیوتری بود و نه درست وحسابی خونه مردم تلفن بود،پس کسی تو چت با کسی دوست نمیشدویا وقتش رو با کامپیوتر نمیگذروند.ما وقتمون رو با فوتبال و بسکت سپری میکردیم مخصوصا روزای تعطیل.دوست شدن با دخترا هم از همین طریق بود،یعنی به بحانه فوتبال هر روز دم درخونه یک دختری جمع میشدیم وجلو خونشون فوتبال بازی میکردیم ، تا اون بیاد پشت پنجره ویا دم در و پسری که میخواست باهاش دوست شه،یا بهش نامه میدادیا با چشم و ابرو حالیش میکرد یا یه خاک دیگه ای به سرش میکرد.اینکه میگم یه خاک دیگه واسه اینکه من خودم هیچ وقت بادختری این جوری دوست نشدم تو تموم عمرم.حتی موقع مدرسه ها که دوستام عادت داشتن برن جلو مجتمع دخترونه گیشا(بچه محل های قدیم میدونن من چی میگم)،من این کار رو یک جور حماقت میدونستم،هرچند که زندگی بخاطر جهل انسان سرتاسرحماقته...بگذریم.
القصه،اون روزا هر کسی یه رقم احساسات آتشین خودشو نشون میداد.مثلاْ: شاهین هم به اصطلاح عاشق شده بود،اونم عاشق یه دختر ارمنی به اسم ژوان.اوایلش حرکات شاهین برام خنده داربود ،خول شده بود.به تمام معنا خول شده بود.یادمه یه روز دیدم داره میخنده اون به طور غیر عادی،وقتی ژوان از در خونشون اومد بیرون فحشو بهش کشید و لنگ لنگون رفت .من متعجب نگاش کردم و به شاهین گفتم چش شده ،چرا فحش میده چرا لنگ میزد.شاهین یه خورده خودشو جمع کردو یه چاقو از توپیرهنش درآورد و بهم نشون داد.چاقو تغریبا خونی بود اما خونش خوش شده بود،بعد با یه حالت خاصی گفت:این خون مال ژوان رو چاقو ،برای یادگاری،ساق پاشو بریدم .راست میگفت، واقعا اون رو به یادگار نگهداشت لااقل تا اونجایی که من یادمه،حتی وقتی که ژوان رو سالهای سال ندید.
دنای اون روزگار اینجوری بود ،خیلی ساده تراز حالا.هر چند که ۱۰،۱۵ سالی بیشتراز اون روزا نگذشته ،اما بنظر من یکی، آدم ها خیلی عوض شدن.اون روزا خیلی طول میکشید تا به سکس با دختری که دوست بودی فکر کنی ،برعکس حالا.نمیخوام بگم ذیگه دختر یا پسر نجیب وجود نداره یا از این دری وریا،اما بنظرم فاصله ها کم شده بین زشتی وزیبایی،بین پاکی و ناپاکی...بگذریم ،بدیش اینه که آخه دله منم پره،حرف زیاد دارم اما دل محرم نیست،بگذریممممممممممممم....
اینارو گفتم تا عوضا و احوال اون روزا دستتون بیاد،من فکر میکنم دنیا ومخصوصا ایران حال وهواش عوض شده ومثه اون روزا نیست.برای همین اون روزا، ما وبلاخص من با دلم زندگی میکردم،هرچند که سعی میکنم هنوز هم همین تور باشم ،اما سخته.............(ادامه دارد)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home