roozhay man

Wednesday, April 19, 2006

اولین روزها... قسمت دوم

خوب،چی میگفتم ،یادم نره:
آره،اون روزا این جوری بود.فکر میکنم حال وهواش با حالا فرق میکرد.اطلاعات جوون ها از نظر سکسی خیلی پائین بود.اینترنت که نبود،فیلم سوپر هم مثل حالا اینقدر زیاد نبود.تازه اگه بود،رو فیلم ویدئو بود وتو خونه هر کسی هم دستگاه ویدئو نبود.یادمه اگه جور میشد ویه فیلم گیرمون میومد ،باید کلی انتظار میکشیدیم تا خونه یکی از بچها خالی بشه،بعد ایلی میریختیم خونه اون بدبخت،تا به اصطلاح یه حالی بکنیم،تازه اونم با ترس ولرزکه یوقت کسی نیاد،یا همسایه ها زیرآب نزنن.البته بعدها وضع بهتر شد...
من که تو اون سن خیلی گاگول بودم.هیچ اطلاع صحیح ودرستی از جنس مخالفم نداشتم.مثلا من ویه عده از دوستام تا یه مدت فکر میکردیم زن ها یا حتماازکون میزان ویا حتما عمل جراحی میکنن تا بچه دار شن و هیچ وقت به فکرمون هم نمیرسید که امکان داره از اون چاک تنگ بیرون اومده باشیم.شرط میبندم دخترها هم دسته کمی از ما نداشتن،البته بعدها از چندتا از دوست دخترهام پرسیدم واونها هم تقریبا همین جواب رو میدادن.خوب بهرحال وضعیت این جوری بود دیگه،تازه من فکر میکردم اگه با یه دختری دوست بشی و بعدش مثل بعضی از دوستام کارت با اون دختر به سکس بکشه گناه بزرگی انجام دادی.یعنی به عشقت خیانت کردی.وای که چه دنیایی بود...
القصه،من تو اون دوران خیلی خجالتی بودم،درست برعکس حالاواصلا روم نمیشد درست وحسابی اگه از یه دختری خوشم میومد ابراز کنم.خوب یادمه، چند روزی بودکه تو شرکت کارمیکردم،یه روز آخروقت داشتم میزکارم رو مرطب میکردم که جمع کنم برم خونه که آقای رئیس من رو صداکرد وگفت که از فردا واسه شرکت یه منشی استخدام کردم ودیگه تو لازم نیست به تلفنها جواب بدی واز فردا صبح با ایشون همکاری کن و یه مشت شرو ور دیگه.خوب برام جالب بود که یه نفر جدید میخواد بهمون اضافه بشه،مخصوصا که از صحبتهای آقای رئیس فهمیدم اون هم سن وسال خودمه وتا فردا هزارتا فکر جورواجور تو ذهنم چرخید.فردای اون روز،صبح که رسیدم شرکت طبق روال هرروزشروع کردم به تمیزکاری،جلوی پنجره که رسیدم،همونطوری که داشتم اون جارو دستمال میکشیدم، ازاون بالارهگذرای خیابون رو هم تماشامیکردم .لای آدمایی که با شتاب داشتن سرکارشون میرفتن،یه دختر نظرمو جلب کرد،مخصوصا که انگارداشت دنبال آدرس میگشت.نمیدونم چی شد که یهو تو جمعیت گمش کردم،داشتم پیش خودم فکرمیکردم که این دختره بایدچه شکلی باشه که دیدم صدای درمیاد.دروکه باز کردم یه جفت چشم نظرمو جلب کرد،اونقدر که یادم رفت ازلای در بیام کناروفقط داشتم تماشا میکردم.نمیدونم چند لحظه طول کشید،اما تابه خودم اومدم دیدم دارم بااون دست میدم و اون داره خودش رو معرفی میکنه:من لیلا هستم وبعدبا یه لبخند معنی داری گفت :نمیزاری بیام تو،حالاخیلی وقت داری تماشا کنی.
گوشام ازخجالت سرخ شدوتندی خودمو از لب درخرکش کردم کنار.خوب چیکارکنم دست خودم که نبودتواون سن منه نخورده یهو جلو یک عمل انجام شده قرارگرفتم.بگذریم،وقتی اومد تو یه گوشه اتاق ایستادوبا سئوال منو نگاه کردبعدانگار که خسته شده باشه به من گفت:توبایدکامی باشی درسته!؟ باصدای آرومی که به زور از توگلوم در میومدگفتم:آره.بعد با یه حالت خاصی بهم گفت:انوقت نمیخوای منو راهنمایی کنی،آخه ناسلامتی من اینجاتازه واردم،تو به همه اینجوری کلید میکنی وبعدش نیشش باز شد.نمیدونم چه مرگم شده بود،کاملا قاط زده بودم،حالا که یاده رفتاراونروزم میافتم،هم کلی خندم میگره،هم کلی خجالت میکشم.منکه اون روزا خجالتی بودم،حالا دیگه نورالانور شده بود...آروم گفتم اختیار دارید،بفرمائیدوراهنماییش کردم بسمت میزی که رئیس برای اون درنظرگرفته بود.وقتی پشت میز نشست،بهش گفتم: صبحانه میل دارید حاضرکنم.صورتش رو که داشت اطراف رو براندازمیکردطرفم گردوند و گفت:راستی، من نمیدونستم اینجا بساط صبحانه هم هست،خونه خوردم اومدم،اما ازفردا میام اینجا با هم میخوریم،بشرطی که هرروز یه صبحانه توپ ردیف کنی.وقتی سکوت منو دید بهم گفت :خوب حالا قرنکن،بچین یه بارم با تو میخورم اما اگه هیکلم خراب بشه تغصیرتو...بعدم زد زیر خنده.گفتم :لطف داریدورفتم طرف آشپزخونه.داشتم میز میچیدم که اومدتو وگفت:خوب من چه کارکنم.دست پاچه گفتم:خواهش میکنم شما زحمت نکشید.یهو دیدم قیافش جدی شدوگفت:بیا بشین کارت دارم.پشتم یخ کرد.بی مقدمه پرسید: چندسالته؟گفتم تازه رفتم تو17.گفت:باید حدس میزدم.البته منم تقریبا هم سن توام،با این تفاوت که من دخترم.{راست میگفت،دخترها خیلی زودتراز پسرها عاقل میشن،اینو تجربه بمن صابت کرد}بعد گفت:کامی خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم،اگه بخوای تا آخرجلوهمه اینجوری بمن زل بزنیو نگاه کنی معاملمون نمیشه،خودتو کنترل کن.بعدشم من عادت ندارم ازلفظ آقا و خانم استفاده کنم توکه ناراحت نمیشی؟ گفتم:خواهش میکنم ،هرجور شماصلاح بدونید،اختیاردارید.بعد خیلی محکم به من گفت:وقتیم که با هم تنها هستیم اینقدر تعارف برام تیکه پاره نکنو لفظ قلم نیا فهمیدی؟ وبعدش زد زیر خنده...با ترس و خوشحالی تو چشماش نگاه کردم،کاری که هیچ وقت فکر نمیکردم ماهها زندگیم رو بهم بریزه و ...........(ادامه دارد
)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home